سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

سایه ها


رهايش کن
بگَذر و بگذار ثابت کند که عشق مُردنيست
و محبت پر توقع است
و عشق شکاک است
و تو همانی که بودی و او همانی که هست
روی قانون زندگی اش پا نکوب
شايد دلش لک زده بود برای يک بغل تنهايي. از روزی که تو آمده بودی، دو دو تا چهار تای
هميشگی اش را به هم ريخته بودی،با خودش و باورهای سالهای غریبش، غریب شده بود
حالا دوباره با يه غم آشنايي ميگه که بابا عشق کيلو چند حالشُ ببر...و پشت اين کلامها در تنهايي خود شعرميگه، کبوتر به هوا ميفرسته ...میدونی که حالشم نميبره...ولی باز هم میدونی که خوشحاله از اینکه به قانون همیشگی زندگيش مهر تاييد زده
بازی براش تموم شده...از عشق به خودش زره پولادینی درست کرده...دستاشُ تو هم قفل کرده و دور خودش توده ای از یخ انباشته...سردشه
......
دخترک آرام ولی با دلی پر ازجوش و خروش کتابِ یک عاشقانه آرام را ورق میزنه به کلمات چشم ميدوزه...باز هم قانون ساده دوست داشتن پر از سوال بی جواب ماند...و سایه ها بلند و بلندتر میشوند
سنگ های ریز سنگ فرش خيابان را پر از سؤال زير پاهاش له ميکنه
پيش خودش به خيلی چيز ها فکر ميکنه
هنوز هم اين غریبه آشنا دوست داشتنیِ براش
به عکس دستش خيره ميشه و فکر ميکنه
رها کنم ؟
رها نکنم؟
خود را رها میکند در آغوش خاطرات روزهای خوب
ياد عطر ياس بنفش خونه مادربزرگ ميفته...دلش ميگيره
باز هم تنهايي

هیچ نظری موجود نیست: