چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۷

عمو

دوازده سال پيش

صبح زود وقتی از خواب پاشدم که برم دانشگاه سکوت عجيبی توی خونه بود
دست و رو نشسته پله ها را يکی دوتا پريدم پايين، مامان و بابام نشسته بودن توی
هال خونه،مامانم نگام کرد و آروم گفت عمو مجتبی تصادف کرده
دلم ريخت،،،پرسيدم خوبه،،،،گفت بيما رستان...
و اين داستان شايد يک یا دو روز ادامه پيدا کرد تا من و همه فهميديم که نيمه شب همون شب زن عموی من از
انگليس زنگ زده بود و در 2 جمله خبر تصادف و فوت عمو را داده بود... و مامان و بابا ی من از
گفتنش عاجز بودند...همه اونسال عيد منتظر عمو بودند
خيلی زود همه فهميديم که عمو ديگه بر نميگرده
....
از اون روز 12 سال ميگذره، و توی اين 8 سال که من تو اين خاکم فقط يک بار سر خاکش رفتم...ء
حتما ميتونيد حدس بزنيد که چرا......ء
آخرين جمله ای که بهم گفت خوب يادمه....دم در داشتم باهاش خدافظی ميکردم، راهی انگليس بود
گفت "عموچی(این تیکه کلامش بود) با يکی باش که دست و دلش باز باشه و روحش بزرگ باشه....بعد محکم بغلم کرد... پيپ به دست و با اون بلوز آبی روشن رفت که عيد برگرده،،،ولی اونسال عيد ما عزادارش بوديم
روحت شاد عمو

هیچ نظری موجود نیست: