پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

نه این و نه آن

نه مولوی آرامم میکند، نه حافظ جوابم را میگوید
و نه سهراب چون انار در شعرش دلم را می ترکاند
فقط با آهنگ غربیی از بازگشت به درون خود می نویسم
در گوشه گوشه های تمامی خود به دنبال ریزترین خاطرات می گردم
. من همه خاطراتم آن سوی آبهاست
واینجاست که گاهی دوست دارم داد بزنم
وبگم بریدم, دلتنگم, عصبانیم, افسرده ام
من گاه مثل امشب از غربت بیزارم
واینرا میدانم که من و تو برای رسیدن به همین غربت چه قیمت هایی پرداخته ایم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

نمی دانم، نمی توانم، کلا به هیچ یک از نظراتم دیگر اعتقادی ندارم. بمانم که بروم یا بروم که بمانم.
دیوانه شده ام!

Azadeh گفت...

همین دیدن این که به آن تبدیل شده یه جوری دل من لرزوند!!روی پست میخواستم چیزی بنویس ولی حس کردمIce
که سکوتم شاید بهتر باشه ولی
من یه پیشنهاد بدم؟ این سوالها را توی این مرحله فریز کن.تو الان به اندازه کافی دچار تغییر هستی.نظراتت را برای خودت بی اعتبار نکن....اینجا اگه خالی بشی،پر میشی
از هیچ!!!!ء
غصه نخور مسافر،اینجا ما هم غریبیم

سپاس