یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

مه

بر آسمان بالای سرم نگاهی می اندازم... سالهاست که این ابرها خاکستری و پیچ در پیچ و لایه لایه دریچه نگاه من شده اند...ولی خوب میدانم که این دریچه ابدی نگاه من نخواهد بود... و همین دلگرمی گذران این روزهاست... از سوی دیگر به آدمها مینگرم دیگر خوب میدانم که هر کس در مدار ذهنی خود چگونه به حول محور منیت هایش میچرخد و بر نوک پنجه خود محکم می ایستد و پا بر زمین میکوبد، حتی به بهایی بس سنگین... انگشت شست پایم درد میکند ... سالهاست که تلاش کردم در ورای این من بودن ها به ما برسم... امروز بر تمام آن تلاشها مینگرم...و خوشحالم و رها... و من عاشق این رها بودنم هستم... حتی در هوای سنگین و مه آلود لندن

هیچ نظری موجود نیست: