چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸
دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸
این روزها و این روز آخر
كمي طعم دهانم تلخ است
يادم نبود
اين گياه زهرماري به ريشه هايم كه مي پيچد
قد مي كشد
دست مي اندازد گردن صدايم
و حرفهایم چنان پنجره مي شود جلو چشمهايم
كه نمی فهمم اين روزها
جز مزه مزه برگ هاي دردناكش
چيزي حنجره ام را نمي جود
كمي طعم دهانم تلخ است
ببخش عزیزم این روزها را و این روز آخر را...
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸
عصر جمعه
حس من این روزها شبیه حس عصرهای جمعه شده
فیلمهای تکراری عصر جمعه شبکه یک
بدن خسته برگشته از کوه
فکر کلاسهای فردا
بابا که باغچه آب میداد و مامان که مشغول اطو کردن بود ... و همیشه این کارش به نظرم فداکاری بزرگی بود
و اون مبل آبی... و من که در حسرت آزادی مسخ شده روی مبل دراز کشیده بودم
فیلمهای تکراری عصر جمعه شبکه یک
بدن خسته برگشته از کوه
فکر کلاسهای فردا
بابا که باغچه آب میداد و مامان که مشغول اطو کردن بود ... و همیشه این کارش به نظرم فداکاری بزرگی بود
و اون مبل آبی... و من که در حسرت آزادی مسخ شده روی مبل دراز کشیده بودم
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
نهیب
دلم میخواد همه انرژی که برام باقی مونده را جمع کنم و به آزاده نهیبی بزنم
چه فرقی میکنه اگه همه چی تو دنیا شبیه شوخی عاشق شدن تو شده با اون همه دلهای شکسته و حرف و حس های بی جواب من؟
چه فرقی میکنه که لایه های خاکستری ذهن آدمها بوی مرداب گرفته و هیچ عطر و ادکلنی هوا را تازه نمیکنه؟
چه فرقی میکنه وقتی دیگه نمیدونی دلت از دلتنگی خونت گرفته یا از ابر های خاکستری لندن؟
چه فرقی میکنه که نگاه میکنی و درونت پر از فریادِ ولی صدایی به گوش هیچ کس نمیرسه ؟ -حتی خودت
چه فرقی میکنه که مختصات هیچ و هیچ گزینه ای در زنذگیت اونی نیست که باید باشه؟
چه فرقی میکنه که هم دلت هوای مامانتُ کرده هم دلت در التهاب دست گرفتن یه نهال کوچولو پر میکشه و هیچ کدومشُ نداری؟
چه فرقی میکنه وقتی امن ترین آغوش دنیا را به بهای آزادی گذاشتی و گذشتی؟
ولی فرق میکنه....و چون فرق میکنه هنوز هم از نوشتن این کلمات گونه های من خیس میشه
چه فرقی میکنه اگه همه چی تو دنیا شبیه شوخی عاشق شدن تو شده با اون همه دلهای شکسته و حرف و حس های بی جواب من؟
چه فرقی میکنه که لایه های خاکستری ذهن آدمها بوی مرداب گرفته و هیچ عطر و ادکلنی هوا را تازه نمیکنه؟
چه فرقی میکنه وقتی دیگه نمیدونی دلت از دلتنگی خونت گرفته یا از ابر های خاکستری لندن؟
چه فرقی میکنه که نگاه میکنی و درونت پر از فریادِ ولی صدایی به گوش هیچ کس نمیرسه ؟ -حتی خودت
چه فرقی میکنه که مختصات هیچ و هیچ گزینه ای در زنذگیت اونی نیست که باید باشه؟
چه فرقی میکنه که هم دلت هوای مامانتُ کرده هم دلت در التهاب دست گرفتن یه نهال کوچولو پر میکشه و هیچ کدومشُ نداری؟
چه فرقی میکنه وقتی امن ترین آغوش دنیا را به بهای آزادی گذاشتی و گذشتی؟
ولی فرق میکنه....و چون فرق میکنه هنوز هم از نوشتن این کلمات گونه های من خیس میشه
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
مه
بر آسمان بالای سرم نگاهی می اندازم... سالهاست که این ابرها خاکستری و پیچ در پیچ و لایه لایه دریچه نگاه من شده اند...ولی خوب میدانم که این دریچه ابدی نگاه من نخواهد بود... و همین دلگرمی گذران این روزهاست... از سوی دیگر به آدمها مینگرم دیگر خوب میدانم که هر کس در مدار ذهنی خود چگونه به حول محور منیت هایش میچرخد و بر نوک پنجه خود محکم می ایستد و پا بر زمین میکوبد، حتی به بهایی بس سنگین... انگشت شست پایم درد میکند ... سالهاست که تلاش کردم در ورای این من بودن ها به ما برسم... امروز بر تمام آن تلاشها مینگرم...و خوشحالم و رها... و من عاشق این رها بودنم هستم... حتی در هوای سنگین و مه آلود لندن
جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸
می بینی مرا ؟
از نشستن و خیره شدن چه سود؟
مگر نگفته بودی کارِستان میخواهی؟
نکند از من برنمیآید؟
خواستی تو پیشاپیش برو، خواستی هم، پس بیا. نمیبینی مگر؟
رگهایت از دو ستون سنگی پاهایت زدهاند بیرون، پیچ خورده دور آن میلهها و آهنهای صندلیات، دارند راهی به کف پارکت خانهات می یابند تا فرو بروند و جاخوش کنند و بدوانند تا به انتها و آنوقت است که از تخم خاکستری چشمانات برگهای سبز بیرون میزند و تو دیگر تو نیستی
حالا ، اینجا، از جایی که تو همیشه هستی، از جایی که همیشه نشستهای، من هم هستم و می بینمت !، و روزها را طی می کنم مثل تو و هر روز تو . من اینجایم و چمدانم همه چیزش در کمد تو جا خوش کرده و دلام غنج میزند. میرود، برمیگردد. شوریده است. سروسامان میدهد، رتق و فتق میکند همه جای دلم را
حالا،شب شده است. چراغ خاموش است. باد نمیآید. من اینجا هستم، اینجا نشستهام، میبینی مرا؟
پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸
دیداری بدون سلام
پوست صورتم هنوز گر گرفته... دستانم را میبویم...لحظهها را مرور میکنم... بعد از این همه دوری و انتظار...تمام اون چه که باید اتفاق میافتاد در یک نگاه گنجید بدون حتی کلامی یا سلامی... نگاه میکنم و به تمام روزهای انتظار خیره میشوم...گذشت هر چند که گاها از توان تحمل دل و روح من سخت تر بود...آغوشت به اندازه تمام دلگرفتگیهاوخستگیهایم بود
اشتراک در:
پستها (Atom)