شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

راه

بر در و دیوار خنج میکشند تا بودن و شدن و داشتن ِ آنچه در بنیان بی فردا و بی دیروز و بی امروز است را ثابت کنند
بر در و دیوارخنج میکشند تا صدای بودن خویش را بشنوند.
ولی بی خبر از اینکه خاطره دیوار پر است از این خنج ها، و صدایش تنها انعکاسی است از آواز تکرارها.
دیوار آخرین پناه است برای امنیت و گاها برای نرفتن به راهی که حتی آوازه پُر از طوفانش امان میگیرد از کابوس های شبانه آدمی. و باز خنج میکشند
...
"راه ها" مسیری برای همه نیستند
و "دیوارها" تکیه گاه همه نیستند
...
پیمودن مسیر به دورادور دیوارها و یا در پناه دیوارها تکیه دادن، با راه را برگزیدن و جستجوی کویر و جنگل از پایبست متفاوت است.
آنجا دیواری هست که بر آن تکیه دهند و پشت و پناه گیرند در اوج دلهره و تشویش.
ولی در راهِ بی دیوار تویی و تو، و همسفرانی که آنها هم جز خودِ خود هیچ ندارند و این عمیقا تلخ و تنهاست، حتی در کنار تمام شیرینیهایی که جلا می دهد روحت را،آنزمان که کشف میکنی، بر خود می بالی و به خود نگاه میکنی و طعم شیرین تجربه ها بر دهانت می نشیند
...
عده ای راه رو هستند و عده ای تکیه نشین و حاشیه نشین دیوار ها
و این دو گروه گاه از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشوند
ولی امان از" درد" که بر جان هر دو می پیچد
رنگ و رو عوض میکند ولی در نهایت درد است
او که رها می شود و به راه می افتد گاهی خسته و تنها و کم نفس به شانه ای حتی مجازی پناه می برد و می گوید"بریده ام"....دردیست این رهایی و آزادی، حجم سنگین آن گاه بر مغز استخوان آدمی آنچنان می ستیزد که امان از او می برد
دروغ چرا؟ نمی شناسم درد دیوار نشینها را
ولی به گمانم هر چه هست پر است از تکرار و تکرار و تکرار
...
دورم از تکرار ها
دورم از دیوارها
این بار در کویر رها شده ام، در جاده ای کویری، که دلخوشی ام به همین امروزیست که تا چشم کار می کند خالیست، در این خلاء "هیچ" معنای عجیبی دارد، ولی من، از تنها ساقه سبزی که در دست دارم زندگی را می سرایم و پیش می روم
خسته ام
ولی ناخن هایم را آنقدر جویده ام که بر هیچ دیواری خنج نیندازم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نه این برف را ...
علی