شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

تاریخ

صدای گوش خراشی در حافظه تاریخی سرزمینی که دلتنگش هستم برای همیشه حک شد
بر ذهنم نقاشیت می کنم
راه می روم
با خود خشونت تاریخ را تکرار می کنم
کلمات را مرور می کنم
گاه انسانها وارثان بی رحمی های تاریخ هستند
حتی آنها که مهربانند
حتی آنها که می دانند
آنها که می فهمند
روحم را از زیر سنگینی کلماتت بیرون می کشم
می خواهم پاکشان کنم
ولی نه
باید حرف را شنید، باید درد را چشید
به دفتری که بسته شد می نگرم
دست بر پوسته دلم می کشم ، می سوزد، تلخم
ناسزایی بر روح و روان تاریخ حواله می کنم
ولی چه فایده باز هم بوی هیچ می آید
...........
بیدار می شوم، در خانه بوی هیچ می آید
روزی از همین روزها باید از این همه هیچ سفر کنم
باور کن که این قهوه تلخ صبحگاهی را باید تنها با طعم سیگارت سر کشی
باور کن، کفش به پا کن و برو
قهوه را سر میکشم و یاد خواب شب گذشته می افتم
خواب نه، تو

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

دل-تن-گم

آزاده گریزپایی که گاهی من را به دنبال خود میکشید و گاهی من برای رفتن کفش به پایش می کردم
مدت زمانیست،
که دیگر راهی برای جلو رفتن نمی یابد
آنقدر دلتنگ ایرانم که با اینکه از خانه هیچ آوای خوشی به گوش نمی رسد ولی من آسمانش را ،خاکش را ، غروبش را، کوهش را، مردمش را، خانه ام را سخت دلتنگم
تصور ابعاد این همه دلتنگی در باورم نمی گنجد
سخت روحم آزرده است،
دوست دارم به خانه باز گردم،
آرزوی کودکانه ام را پیش گیرم و معلم روستای سبزی شوم و بچه های لُپ گُلی را دست نوازش بر سر کشم و الفبای زندگی را مشق دهم، این ساده ترین آرزوی من بود، قبل از اینکه آنقدر بزرگ بشه که صدای ترکیدنش در گوشم سالها بماند

دور افتاده ام از تمام رویاهایم

روزهای سرد پاییزی
پر از رنگ و خالی از محتوا می گذرد
درونم خالی است،
تلخ است،
گس است،
بغض دارد،
و خسته ام

دلم برای کلاغی که آخرین خرمالوی درخت خانه مان همیشه سهم او بود آنقدر تنگ است که شاید اگر این روزها میدیدمش ،عاشقانه ترین بوسه را بر منقارش می زدم، حتی اگر لبانم را وحشیانه می دَرید

این روزها آنقدر تلخم که هر چقدر شکلات می خورم فقط رنگ قلبم شکلاتی تر می شود