دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

سانی



صبح با هق هق گریه ام از خواب پریدم... سانی را توی راه پله خونمون در حالتی بغل کردم که مثل بچه کوچولویی سرش را گذاشته بود توی گردنم .... به بغل گرفته بودمش و گریه میکردم تا از هق هقم از خواب پریدم ... دلم خیلی تنگِ...خیلی... خیلی زیاد

هیچ نظری موجود نیست: