روزهای پایانی سال پر از سوالی میگذره...امروز پنجشنبه آخر سال بود...فیس بوک همه دوستان مملو بود از عکسهای آخرین پنجشنبه سال در بهشت زهرا به یاد ندا و سهراب و اشکان و ترانه و شاخه گلهای چیده شده بر سر گورهای مظلومانه و بی صدای خاوران... دلم فشرده و تابیده شده در هم بین جنگ بر سر شادی و غم و امید و دردمندانه روحم را با خودم از این سوی خانه به آن سوی خانه میکشم...درونم را نگاه میکنم ... انگار که چشمان غم زده مادر سهراب بر وجودم سنگینی میکنه و از غم دل مادر زحمتکش کیانوش آشفته میشوم ... به راستی آنها که کیانوش و سهراب و ندا و ترانه و اشکان را با دستانشان کشتند شبها بیتاب و بیخواب نیستند؟؟؟ ولی نباید غمزده ماند، که اگر غمزده بمانیم خواهیم مرد... سال پر از امید وعشقمان را با دستان سیاهشان تبدیل کردند به سال خونین و پر از حماسه ،هر چه خواستند بر سرمان خراب کنند بر سرشان آوار شد و برای ما سکوی پرش...ولی مسئولیم....مسئول خون کسانی که نامشان در تاریخ ایران ثبت خواهد شد، مسئول دل سوخته همه کسانی هستیم که عزیز در راه آزادی ایران عزیزمان از دست دادند و سبز میمانیم که یادمان بماند چه میخواهیم و چه باید بکنیم... عزیزان زیادی در خارج از ایران اولین عید را در فضای غریبی سر میکنند...عزیزانی که نه مثل من به دنبال فردای بهتر کوله بستند بلکه عزیزانی که ایران برایشان به یکباره پر شده بود از احضاریه و زندان و شکنجه و وثیقه های سنگین و بدتر از همه بی پناهی در برابر دادگاه های ظالمانه ای که تمام هویت انسانی را به سلابه میکشند و آن سوی دیوارها پدران و مادران آشفته حال. آنها چه میکنند با عید غریبانه درغربت اجباریشان؟ من و تو چه میکنیم در این عید پر سوال؟
سبزه ام قد میکشه... خونه پر از عطر سنبله... آیا باز هم فرصت عاشقی هست؟ من بیصدا و تلخ در سکوت و خلاء عشقم را سلاخی کردم و چه تلخ بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر