برای تو مینویسم بابا
برای تو که در اولین روز های زندگی ام مرا آزاده نام گذاشتی
برای تو که هیاهوی زندگی و دلتنگی و تمام مشکلاتم مرا از تو دور کرده ولی من در تنها ترین لحظاتم به یاد لحظه ای نشستن در کنارت بغض میکنم...اشکهایم سرازیر میشه اونقدر که باورم نمیشه 33ساله هستم
خسته ام بابا از این دنیایی که در تصورم نبود که از فضای پر عشق خانه ای سبز کم کم اینگونه دور شوم و در تنهایی آن پرسه زنم...هنوز هم باورم بر این است که من هر چه بسازم و هر چه بدست آورم اندکی از روح مرا سیراب نخواهد کرد تا آنکه ساعت 7عصر در خانه را باز کنم و با هم گپی بزنیم...هر چند پر از گلایه های روزمره
آزاده هیچ وقت نتونست زیر بار غیر آزاده بودن بمونه...شاید این بزرگترین جرم من بود
شاید من هیچ راه دیگه ای به جز آنچه برگزیدم نداشتم...ولی سخت دلتنگم
انگار که دنیا جزیره کوچکی شده..ایران زندان اوین است و انگلیس جزیره ای دور از هر آنچه بتوانم در آن ریشه کنم... کفش به پا ایستاده ام...نه راست میگویی مشکل منم..من اهل ریشه دواندن نیستم ..من دختر عصیان گر و طغیانگری بودم... زور پذیری در ذاتم نبوده...گاه خنده ام میگیرد از آنانکه در این جزیره که تنها منفعتش آزادیست به دنبال زورگویی به من هستند... نمیشناسند این موجود زور گریز و زور ستیز را...گاهی هم باید خندید به کودکی آنانکه حقیرند و از حقارت به هیچ رسیده اند
بابا اینقدر حرف دارم برات تعریف کنم که چه گذشت در یکسال گذشته بر آزاده... هنوز یادمه که شنبه بعد از انتخابات وقتی بهت زنگ زدم چطور بلند بلند گریه میکردم...گویی که بوی خونی که روزهای بعد بر زمینها و پستوی زندانها قرار بود به زمین بریزه دیوانه ام کرده بود... به راستی اون روز من به اندازه تمام روزهای بعد گریه کردم... عزیز تر از جانم وقتی که از کوچه پس کوچه های کشورم دور بودم و هر روز در وسط تظاهرات عکس یه نفر را به کاغذی می چسباندند که(...) به شهادت رسید(...) در خیابون تیر خورد(...)تو کهریزک کشته شد (...) تو خوابگاه بود (...)جنازه تجاوز شده اش را سوزاندند...و...و...و... و جلوی من فقط دیوار یخ زده سفارت بود و کنارم یه دنیا تهمت و ناسزا و ناروا و مارمولک که هر کدومشون اگر اندکی قدرت احمدی نژاد را داشتند ...واویلا.. و هر کدوم از اینها اونقدر درد را زیاد میکرد که دلم میخواست فردا بیام همون جا...بین همون مردم...سیاه بپوشم ولی دل و روحم سبز باشه...داد بزنم...عزا داری کنم... بسازم...بجنگم... بین همان هایی که درد رای گم شده مردم و خون ریخته شده دادشان را در آورده و نه آنهایی که به بهانه های ساده چون حکومت بر بلندگوها انگاری که میخواهند برصدای بی صدای مردم خط و رسم و باید و نباید بکشند ... و نه کسانی که از هزار و یک ترفند و تهمت و چاپلوسی استفاده میکنند تا قد علم کنند...امان از روزگار که این آدمها را چه شکلی به نا کجا آباد ها میبره... ؟!
بابا من در این جنگل خیابانی خیلی چیز ها را تجربه کرد بعضی وقتها فکر میکنم راستی اگه موسوی انتخاب شده بود من برای یادگرفتن این همه چیز در کدوم کلاس باید اسم نویسی میکردم؟ پای تجربه کی باید مینشستم؟ در آنسوی این ناملایمات خیابانی و از کشاکش همین جنگل امروز یاران سبزی در کنارم هستند که بودنشان کم میکنه از سنگینیه همه دردها
همیشه روزهایی که خیلی خستم و داغون، تو خودم گم میشم و با خودم یاد آوری میکنم که بعضی صحنه ها هیچ وقت از یاد من نمیره....چشمان پرسش گر ندا در آخرین لحظه زندگیش... عکس سهراب با صورتی مظلوم بر روی سنگ مرده شور خانه با بدنی تا شده.... صورت جوان اشکان...امیر...کیانوش...ترانه و خیلی از کسانی که نمردند، و بر جنازه عزیزانشون زجه زدند....و آنها که زنده اند و در گوشه زندان با نام و بی نشان هر روز برای این ظلم ستیزی و زور ستیزی هزینه میپردازند
ومن ایستاده ام تا ادامه دهم این راه را....خسته ام آنقدر که اگر آغوش امنت را بگشایی ساعت ها در آن از هوش خواهم رفت...خسته ام تا آنجا که این روزها دست و پایم را فرمان میدهم تا حرکت کنند...خسته ام چرا که روزمرگی های زندگی ام سخت میگذرد...ولی باید ادامه میدادم و باید ادامه دهم...من با خودم عهد بستم "من ایستاده ام تا ..."
ولی به من حق بده اگر از پس همه این ناملایمات بر آیم که بر آمده ام و خواهم آمد ولی در برابر دلتنگی ام عاجزم...دلتنگم برای باز کردن در خانه و دیدن روی تو، که نگاهم کنی و بگویی
سلام بابا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر