جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

باز مینویسم

میخواهم بنویسم
لایه های ذهنم پر از حرفهای گم و پیداست
پوسته ذهنم را میپویم، ورق میزنم لایه ها را
اشک- اشک از چشمانم راه می افتد
سکوتم از چیست؟
درد دارم بر دل؟
بغض دارم بر گلو؟
آه مادران است؟
اشک مظلومان است؟
دلتنگم؟
نمیدانم
باید غبار را کنار زنم، اوجی بگیرم و از آشیان عقاب بر باورهایم بنگرم
اوج بگیرم و دور از اشک و آه و میله زندان و داغ مادران و بی کسی کودکان یتیم شده برای فردا ها بنویسم
با حس سبز
با بوی عاشقی
با باوری سبز
رهایم کنید
بگذارید هوایی تازه در ریه هایم جا پیدا کند
خسته ام از دود
خسته ام از باورهایی که تنها نقششان سرابی است از تار عنکبوت هایی که بر باورها تنیده اند، وقتی که حتی عنکبوت هنرمند هم بر تارهای خشکیده اش مرده است
خسته ام از این همه هیچ
عصیان را دوست دارم
عصیان در برابر من
عصیان در برابر تو
عصیان در برابر زنانگی ام
عصیان در برابر مردانگی درونم
عصیان در برابر هر آنجه از درون و بیرون به بندم میکشد
عصیان در برابر این همه رخوت مرگ باری که بویی از سبز ندارد
سبز خواهم ماند
سبز خواهم زیست
سبز خواهم نوشت
سبز
بلند میشوم
پنجره را میگشایم
نقطه های مجهول ذهنم را مرکز پرگاری میشوم
اشک هایم را پاک میکنم
بغضم را فریادی میکنم بر گستره پهن آسمان
رخت های روی هم ریخته و نشسته را از پنجره به بیرون می اندازم
رخت نو می خواهم انگار
خسته ام از تکرار پوچ رخوت انگیز این اتاق
من از اینجا به عقابی که بر تیغه کوه نشسته نگاه می اندازم
همبازی من اوست

هیچ نظری موجود نیست: