سالهاست جایی در دلم گزگز می کند. آن موقع هم که نمی کرد کودک بودم و به زبان عامیانه، ساده لوح. اصلا انگار که ذات مقدس آن محل ساخته شده برای گزگز، آنجایی که فضای مشترکیست بین دوست داشتن و امنیت و آرامش. هوای سرد دیماه بود و صورتم هم از سرما گز گز می کرد. بغض کرده بودم ولی می دانستم چاره ای نیست...همیشه همین بوده،فقط گاهی فریاد می کشی، گاهی سکوت می کنی، گاهی بلند بلند فکر می کنی،گاهی سرت را بین بالشت آنچنان فرو می بری و چشمانت را می بندی تا فردای لامسب بیاید، یا نه حداقل تصور کنی و حجم دهی آمدنش را، و گاهی هم در آغوشی خودت را آنچنان می پیچی و می تابی تا فراموش کنی گذر زمان را و دلت نمی خواهد به هیچ فردایی فکر کنی
می دانی عزیز دل، خوشیهای من و تو به ماندگاری و عمق یک مستی، هم آغوشی و یا یک نگاه مهربان است، ولی چه کنیم با غمهایمان این روزها، غمهایی به عمق یک اعدام
۱ نظر:
بسیار زیبا بود آزاده خانوم !
ارسال یک نظر