!گاهی واژه ها به هم میپیچند و آدم نمیدونه واقعا امروز در تصوراتش زندگی میکنه یا دنیای دیروزش تصوراتش بوده
"خیانت"
...خوب یادمه از آخرین باری که از درد این لغت به خودم تابیدم و پیچیدم و اشک ریختم و در خودم ریختم
انگار که داغ بچه دیده ام و دیگه برای همیشه بار سنگینِ داغ این لغت از ذهن و دلم رفته، به راستی حس میکنم اون آخرین باری بود که فرو ریختم و دیگه نخواهم لرزید ... حالا دیگه تصور تکرار اون فرو ریختن هم بار دیگه در ذهنم نمی گنجه
حالا این هیچی، پس اون هیاهوی عشق کجاست؟
یعنی اگه من تصور درد خیانت و ترس از آن به سرم نباشه برای چشیدن طعم خوش عشق هم خودم را به مهمانی دعوت نمیکنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر