شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

جییرینگ


آدمها چه جوری پاره تنت ميشند و بعد غريبه؟ هستند و بعد خاطره ميشند؟ کی وقت شناختنشونه؟
کی زمان رها کردنشونه؟ کی زمان شیرین عاشقيه و عشق بازیه؟ و کی زمان فراموش کردنشون؟

وقی که غريبُ و رهگذرن؟
وقتی که دوستت هستند و بی مهابا از همه چيز ميگن؟
وقتی توی بخار حموم دستِ خیس به آيينه میکشند ،خودشونُ نگاه ميکنند و تو يواشکی براو خیره میشوی ؟
وقتی دارند از خاطرات شکست های عشقيشون برات تعريف ميکنند؟
وقتی که مَستند و مستی حريم ها رو شکسته؟
وقتی تنها دارند قدم ميزنند؟
وقتی يکی را دوست دارند و برای تو از دوستش ندارند ها ميگن؟
وقتی دستاشون تو دستاتِ و گرميشون به جونت داره آتيش ميکشه؟
وقتی دورند و از پشت اين صفحه لعنتی کامپيوتر برات عشق رو آنچنان به تصویرُ باور نقاشی میکشند که تمام تو پر میزنه و به
قاره ای دیگه میره برای یک بغل عشق و اونجاست که تمام حسرتِ زندگيت ميشه يک لحظه بودن درآغوشی که انگار سالهاست
از برای تو ساخته اند وسهم دیگری بوده!ء
وقتی يکی دو سالی باهاشون زير يه سقف زندگی ميکنی و تورو در نهايت به گردی يه توپ فوتبال ميفروشند؟
وقتی که عشق دست نخوردت با يه لباس سفيد بهشون ميدی و تو رو به ترياک ميفروشند وبزرگترین آرزوهات به بی ارزشترین بهایی آنچنان به بازی میگیرند که سالها گیج و منگ میمونی؟
وقتی که گم ميشند بين قدرت و یا شهوت؟
وقتی روی سلول های مغزت به راحتی راه ميروند، و به سادگی کودکانت نيشخند ميزنند، دست بر گردن دوستی ديگه ميندازند، راه کج ميکنند و ميروند؟

راستی ما از بودن با آدمها دنبال چی هستيم؟
من اين روز ها از خودم ترسيدم
بزار اين يکی هم بشکنه
ولش کن آزاده
رها کن اين کاسه بلور هزار تکه دلت را...ء
بزار بار ديگه هم خورد بشه
جيريينگ

هیچ نظری موجود نیست: