پوست صورتم هنوز گر گرفته... دستانم را میبویم...لحظهها را مرور میکنم... بعد از این همه دوری و انتظار...تمام اون چه که باید اتفاق میافتاد در یک نگاه گنجید بدون حتی کلامی یا سلامی... نگاه میکنم و به تمام روزهای انتظار خیره میشوم...گذشت هر چند که گاها از توان تحمل دل و روح من سخت تر بود...آغوشت به اندازه تمام دلگرفتگیهاوخستگیهایم بود
۱ نظر:
چاکریم
ارسال یک نظر