لابه لای عدد ها و رقم ها که گم میشوم....دقیقا در همون لحظه که صفر ها جلوی چشمهام حجم میگیرند
یاد رویای کودکی ام میکنم
همان روزها که شیرین ترین نقشی که آزاده را در اون میدیدم شبیه این چیزی که امروز هست نبود
معلم ساده ای بود در یکی از کلاسهای شهری که دوستش داشت....عاشق بچه ها
و من چه دورم از رویای ساده و کودکانه ام این روزها
یاد رویای کودکی ام میکنم
همان روزها که شیرین ترین نقشی که آزاده را در اون میدیدم شبیه این چیزی که امروز هست نبود
معلم ساده ای بود در یکی از کلاسهای شهری که دوستش داشت....عاشق بچه ها
و من چه دورم از رویای ساده و کودکانه ام این روزها
...و همیشه
۱ نظر:
شما جه غریبانه می نویسی.
دلم خیلی گرفته بود خیلی دلتنگم خیلی
با بعضیاش گریه ام ..
ارسال یک نظر