چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

پنجره سبز

در کشاکش غروب از کوچه گذر میکرد روح و روانش سالهاست که به همت دل دریاییش بی نصیب نمانده از بلند پرواز کردن ها و آزمودن راه هایی که از حضور آدمی بر سنگفرش خیابانش کمتر رد پایی بر جای گذاشته شده...پس خوب میداند که تنها میخندد و تنها غمگین میشود... همیشه سینه سپر کرده و هر چند سخت و دردناک با همین قد و قواره قد کشیده ،تا هر آنچه از روح و دستانش دور نگه داشته اند را بیازماید، و آزموده، تلخ و شیرین، همه در کوله پشتی خاطراتش به همراهش هست...امروز روح و روانش خسته است...کوچه را میپیماید و بلند بلند آنچه بدست آورده را میشمرد و هر آنچه در درون دارد را بلند بلند برای خود تکرار میکند تا که شاید به خانه نرسیده آرامشش را باز یابد...همیشه کوچه پر از خانه است و خانه ها پر از پنجره ها و در ورای پنجره ها آدمی ست که آنگونه که دنیایش را تعریف میکند هنرنمایی میکند... اولی...دومی....سومین پنجره.... نه... به خانه خود میرسد...از پله ها بالا میرود کلید برق را میزند... پنجره سبزش را باز میکند و بوی باران مثل همیشه مستش میکند....
و بار دیگر هم مطمئن میشود که زندگی تک به تک آدمها را تنها از ورای پنجره هایشان دوست دارد، برای اندکی تغییر به آنها نگاه میکند و با شادیهایشان شاد میشود ولی گویا از جنس دیگریست آنچه که در آن رها میشود و دوست میدارد و معنا میشود. جنس زندگی پر هیاهوی خودش از پشت همین پنجره و با همین بینظمی ها و طغیان ها و عصیان ها و عشق ها و نا آرامی ها صدای موزونیست که از آهنگ آن سالهاست که شاد شده...گوش فرا میدهد

هیچ نظری موجود نیست: