شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

حس عاشورا...یا حسین-میر حسین

چیزی درونم می جوشد.../ حس غریبیست.../ دلم گرفته.../ دلم به ایستادگی میر حسین و حسرت یک کلام سبزش پر پر میزنه.../ دلم عاشوراست.../ دلم بوی غربت زینبی گرفته.../ کمی خودم را نگاه میکنم.../ عادت ندارم با حس های خودم بجنگم.../ عادت ندارم خودم را جراحی کنم.../ به همون راحتی که خودم را به دست آنچه که دوست دارم میسپارم، امشب هم خودم را سپردم به نوحه های 
عاشورا.../ 
بوی یاس.....بوی سیب
بوی پونه طفلکی می دونه عمه پریشونه تو خرابه ها
بوی سیب حرم حبیب و حسین غریب و کرببلا
... 
یاد میر حسین... تکیه بر همان عهد دیرین... همان رای سبز من که نام سبزش بود
....
یا حسین ....میر حسین

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

واژه ها

واژه ها را نگاه میکنم و فکر میکنم که این روزها گل و گلدان و کبوتر و سفید و طاووس و دوست داشتن و سفید پوشیدن و سیاه پوشیدن و درد و عشق و دلتنگی و ... همه چی گویا در هم تابیده... نه درد معنای درد را دارد و نه عاشقی و نه شیطنت، نه وفا شیرین است و نه بی وفا متهم... من گم شده ام... من خودم را جایی در هیاهویی که خودم برای خودم درست کرده بودم رها کردم و دویدم... چشم هایم را بستم و فرار کردم.../ از همه چیز بریدم و خودم را به گوشه بی وزنی در دنیا انداختم.../اینجا که رسیده ام واژه ها ناقص هستند.../ من با حجم این لغتها زندگی ام خالی است و گم.../ هنوز واژه ها دست و پایم را بسته اند.../ بروم تا مرز هیچ واژه ای.../ تا مرز عریانی من با خاک و خورشید.../ دلم عریانی بی حدّ و حصر می خواهد.../ جایی که نه فریادم نه سکوتم  نه تن برهنه و نه احساسات وحشی ام هیچ شیشه ای را نشکند.../ اینجایی که من هستم وازه ها تهی و بی معنایند.../ من خودم را رها کرده ام .../ بگذار باد بوزد.../ طوفان روزمره گی زندگی من است

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

چه کسی عکس نهال سهابی را سانسور کرد. روزآنلاین پاسخگو باشد




متاسفم برای خودمان 



این عکس واقعی نهال در کنار عکس سانسور شده اوست در سایت روزآنلاین. من نه رونامه نگارم نه یک فعال کهنه کار سیاسی هستم ولی با دیدن عکس فتو شاپی نهال دلم به حال خودمان ، رسانه و سیاست و همه چیزمان سوخت که چقدر عقب مانده ایم



 همین سال گذشته زمانیکه كاترين اشتون نماينده عالي اتحاديه اروپا به ایران رفته بود خبرگزاری فارس و کیهان عکس های این زن را با فتوشاپ دستکاری کردند و یقه یک زن را رنگ کردند تا مبادا با عرف جامعه ایرانی ناسازگار باشد. روز آن لاین یک مقاله ای همون موقع منتشر کرد و دو عکس کاترین اشتون را کنار هم گذاشت تا نشان بدهد که چقدر آنها سانسور چی هستند.

 حالا عکس نهال دختر آزاد و رهایی که نوشته های وبلاگ و فیسبوکی اش نشان میدهد که این دختر مثل خیلی از دختران ایرانی هیچ ابایی از بیان عشق و انتشار عکس های آزادش نداشت را ببیند، سانسور شده ، فتوشاپی شده و احتمالا گفته می شه به خواست خود خانواده بوده و باید شرایط کسانی که در ایران زندگی می کنند را درک کرد.

 بر فرض که قبول درک کردیم و فهمیدیم حرف های پدر نهال را و اصلا عشقی نبوده اما آیا خبرنگاران ایرانی را هم باید درک کرد که مثل کیهان عکس آزاد این دختر را فتوشاپی کردند. خب اگر اجازه انتشار عکس واقعی نهال را نداشتید چرا یک عکس دیگری چاپ نکردید؟ یک عمر دست جمهوری اسلامی و دست پدران و مادران بر فرق سر ما بوده و هست، شما که مدعی تغییر جامعه هستید چرا تن به دروغ و سانسور می دهید؟ چه فرقی دارد از طرف خانواده باشد یا از طرف وزارت ارشاد؟

 دلم می سوزد برای خودمان که حتی بعد از مرگ ما هم روزنامه نگاران محترم به کمک خانواده ها کمک می کنند که آبرو و عرف حفظ باشد تا مبادا لباس ما یک مقدار بالا نرفته باشد که حیثت اجتماعی یک خانواده بر باد برود! نهال هم اگر می دانست بعد از مرگش عشق و عکس و حجاب و همه چیزش فتوشاپی و خانوادگی می شود شاید وبلاگ و فیسبوکش را هم با خودش می برد تا انقدر قربانی مصلحت سنجی ها و حرف و حدیث ها نمی شد.
 متاسفم برای خودمان

توضیح بعدی::خانم فرشته قاضی کامنتهایی نوشت و پاک کرد و رفت و سوال من:ء

 خانم قاضی من به عنوان یک مخاطب از شما پرسش کردم در برابر عکسی که به سبک کیهان سانسور کرده اید و به بخش کوچکی از بدن نهال سهابی که پیدا بود خط سانسور کشیدید. شما اینجا به جای پاسخگویی به مخاطب، اول دروغ گفته اید که این عکس روتوش شده در صفحه ی خود نهال است در حالی که صفحه ی نهال جلوی من باز است و هرگز چنین عکسی در آن نیست. در ثانی من ابتدا فقط در مورد عکس سوال داشتم اما الان که این دروغ شما و سپس پاک کردن کامنت هایی که با لحن عصبانی نوشته بودید را دیدم تردید بزرگتری دارم نسبت به اصل گزارشی که در مورد نهال منتشر کرده اید.من کاره ای نیستم یک مخاطب معمولی ام و همانطور که خود شما گفتید در جایگاهی نبودم که شما را زیر سوال ببرم. اما یک عمری شما برای ما نوشتید که باید در مورد چیزی که اطمینان داریم سوال کنیم و جلوی دروع هم بایسیتم.




 غیر از این نکردم و شگفت زده ام که لحن عجیب و غریب شما و سپس حذف کرن کامنت ها توسط خودتان مایه تاسف بیشتری برای خودمان شد که کسانی به نام مثل شما در جایگاه روزنامه نگار در روز آن لاین بودجه و پول از این سو و آن سو دریافت می کنند اما به مخاطب تا این اندازه بی احترامی می کنند. دست ما کوتاه است آنچنان که دست نهال کوتاه است و این روزها شما روزنامه نگاران قدرت دارید تا با کمک خانواده اش هم عشق را، هم 
عکس را، هم وجود همه ی ما را فتوشاپی و حذف کنید


دو لینک مطلب در فیس بوک 

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰

نام

موهایم را بلند می‌کنم تا به دست باد بسپارم...مثل روز هایم، مثل دلم، مثل تو، و مثل همه آنکس و آنچه که برای خودم می‌خواستم و روزی مشتم را باز کردم تا پرواز کنند..اسمش را گذاشتیم آزاده





سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

یادگاری های من از تو



سالها قبل... آن روز که من نوجوان بودم...آن روز که من طعم جوانی را با خود تازه مزه مزه می کردم..آن روزها ...این دوستی به آن روز ها بر می گرده... شرکت سپیده سپهر... من و تو و صدای خنده هایمان... صدای خنده هایی که به دور از همه باید ها و نباید ها به آسمان می رفت...ا
صبح تا حالا با ذهنم و خاطراتم چرخیده ام ... دیر رسیدم...ا
دیر رسیدم، دیر رسیدم که حتی حالی ازت بپرسم..امروز که آمدم بپرسم حالت چطور است گیج و گم و بهت زده به پیام های صفحه ات خیره ماندم و بغضم شکست...شکست این بغض لامصب بی درمان...ا
آخرین روز...آخرین دیدار... تابستان 3 سال پیش باز هم در خنده و شادی گذشت و قرار بود که برگردم...ولی نه من برگشتم و نه تو دیگه با اون کلام و صدای شیرینت، با "نازنین" گفتنهایت...با آغوش بازت، با آن همه مهربانی ها آنجایی... ا
هر بار که زنگ میزدی از اینکه از الو گفتنت می شناختمت تعجب می کردی...ولی مگه میشد فراموش کرد صدای گرمت را...حتی بعد از این همه دوری....و این عکس، در کنار تمام خاطراتمان که من از آنها هیچ عکسی ندارم، تنها یادگاریهای من از توست...این آدمک که بیش از 16 ساله که هر کجا که بودم در گوشه میزم نشسته بوده، با همین صورت شاد و این کِش سر که آخرین روز از موهات باز کردی و به من دادی...ا
باز هم من ماندم و دلتنگی ها... و زبانی که حتی نمی چرخه برای اینکه بگه روحت شاد

همیشه صدای خنده هات و صدای گرمت در یادم هست




دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

ن مثل نسرین ستوده که ستودنیست

این تصویر زنی است از دیار ما

غروری شیرین از ایستادگی این زن در وجودم موج می زند
این نگاه و این لبخند در خاطره تاریخ زنان ایران زمین خواهد ماند
نسرین ستوده عزیز
نه اشک و نه آفرین و نه بغض ما جوابگوی این همه استواری تو نخواهد بود
دست مریزاد بانوی ایران زمین

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

کوتاه

از بس که نوشتم و پاک کردم خسته ام
دخترک بهت زده چمباتمه زده و با سلول های خاکستری خود بی رحمانه می جنگد
...
نمی دانم کابوس اعدام ها را در ذهنم نقاشی می کشم یا دیوار سردی که بشود بر آن تکیه کنم
خسته و دیوانه ام از فضای ادم کشی
بوی خرداد می اید
ولی با چه شوقی ان همه تلخی را فرو دهم؟
جشن بگیرم یا عزا داری کنم؟
چطور رای مان را دزدیدند و خط بطلان بر وجودمان کشیدند؟
چطور خنده هایمان را اتش گشودند و عزادارمان کردند؟
ما تا کجای دنیا این بار تلخ و سیاه را با بغض های فرو خورده با خود می کشیم؟؟
من دچار این بحرانم
ولی اینقدر درد هست که من در بین این همه درد بی دردم
نمی توانم به فکر کاری باشم...چرا که نمی دانم جنسش باید خنده و شادی باشد یا روز شمار از دست دادن  هایمان
یا نگاهمان به فردا...فردایی پر سوال و بی جواب با همراهانی بهتر از آب روان
چرا ها و سوالها  دیوانه ام می کند
لب می گزم
نمی دانم شور دارم یا غمگینم
فریاد می کشم بر سر خودم
لامصب برای خودت یک خط بنویس که چه حالی
................
در نقطه چینها گم می شوم

پایه استبداد


در بین همه اتفاقاتی که می افتد این روزها و من گاهی از مهربان و نامهربان گُل می خورم و دقیقا در اون لحظه ای که حس کردم دیگه نفسم برای بالا امدن سخت تنگ شده ایمیل زیبایی از دوستی گرفتم که مثل همیشه با ظرافت کامل من را به اندازه یک زلزله 7ریشتری تکان داد...شاید شما هم کسی را بشناسید که این روزها روزگارش چون من است و دچار این درد باشد. من متنش را با همون کلمات به اشتراک می زارم و از نویسندش هم عذر می خوام که ازش اجازه نگرفتم ولی شاید درد من درد دیگری هم باشه و مطمئنم که با همون لبخندی که در خاطرم هست به این نوشته نگاه میکنه
*****************************
سلام آزاده
.اميدوارم خوب باشي و در ميان اين همه احساس‌هاي تغيير دادن اوضاع كشور، وقتي براي خودت هم بگذاري
ميداني آدم وقتي براي خودش وقت نگذارد خودش را حذف مي‌كند و اولين پايه‌‌ي استبداد از همين جا شروع مي‌شود.ء
خودت را حذف نكني ديگري را حذف نخواهي كرد.ء
اين را گفتم.چرا؟ چون احساس كردم كه داري چنين كاري با خودت مي‌كني. ء
...
*****************************
و من سخت به فکر افتادم

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

خاتمی آمد



خاتمی آمد


دوم خرداد 1376

از دانشگاه بی تاب و خندان ساعت 12 ظهر به شرکت بابا امده بودم

ساعت 2 بعد از ظهر آقای ناطق نوری با اختلاف 7 میلیون رای به آقای خاتمی تبریک 

گفت....بابا جلسه بود و من توی پوست خودم نمی گنجیدم... خانم منشی شرکت نگاهش 

از صورت خندان و شاد من به وجد آمده بود...می گفت همین شادی تو برای من یعنی

 پیروزی...کاش که شما جوانها شادی را زندگی کنید.... پدر از جلسه که آزاد شد...با 

صورتی خندان رفتم به اتاقش....و همیشه و همیشه کلامش آرامش جان بود حتی زمانی 

که قسمتی از کلامش پر بود از سوال....دوستی از دوستان پدر نگاهی کرد و گفت حالا 

ببینیم مایکل جکسونتون کِی در ایران کنسرت می زاره.... اینقدر پر از شادی بودم که 

تیزی زبانم بعد از یکماه تبدیل به قند عسل شده بود...گفتم به شما هم مبارک باشه حاج 

اقا
...

و به راستی نمی توان از یاد برد همه آن چیزهایی که بعد از آن روز برای ما ورق 

خورد

تلخ و شیرین

ولی ما شاهد ورق خوردن برگی از تاریخ ایران بودیم...گاه که خسته می شوم این 

روزها به خود می گویم آزاده این دفتر هنوز داره ورق می خوره... و ما با کلی تجربه 

و خودآگاهی بیشتر همچنان ورق می زنیم این دفتر را

...

ما راهی به جز پیروزی مردم سالاری در پیش رو نداریم


اقتدارگرایان جایی در فردای ایران زمین ندارند

...

مگر می شود دوم خرداد را از خاطر برد

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰

من معذرت می خواهم


یعنی نسل انقلاب که دهه شصت عزیزانش را از دست داد و همه ما ایستادیم از روزهای قبل از انتخابات تا همین واپسین روزها، و گفتیم و نوشتیم 
که باید به فردا نگاه کرد، الان حق داره به خیلی ها تلنگری بزند و بگوید که، دیدیم نگاه به فردای تان را! دوستان مقاله می نوشتند ستون به ستون و از
آشتی و فردا های سبز می نوشتند....حالا که خاتمی فرض آشتی را در این همه خفقان و تنگنا و نتوانستن ها و نکردن ها و نبودن ها 
و نیستن 
های" ما "مطرح کرده به خاتمی می نویسند بیا عذر خواهی کن!!؟
آقای خاتمی راست می گویند تو هم عذر خواهی کن... کاش آنقدر دلهایمان بزرگ بود و مقاصد همه ما خیر که همه در برابر هم مینشستیم و از هم 
عذر می خواستیم..بابت سالهای سال بدبختی و بیچارگی و ننگ و تباهی که براستی از ماست که بر ماست... من هم عذر خواهی میکنم که در 
کنار من آنهایی ایستاده بودند و به پشتوانه حضور تک به تکشان تصور کردم ما به دنبال فردایی هستیم، با علم بر همه سیاهی هاـ  بدون نفرت از 
دیروز، که آنروزها بخشیدن ها نه ننگ بود و نه خیانت. و در ان حجم همصدایی ها ، درد و آه و نفرت سینه سوخته نسلی را نشنیدم و دم از فردا ها 
زدم. نشنیدم؟ چرا شنیدم ولی باور داشتم که راه از همین گذار سخت باید بگذرد !!! من عذر می خوام از اینکه درد آن زنی که شوهر از دست داده 
بود و موسوی را دشنام میداد نفهمیدم وقتی در کنار "تو" ایستاده بودم، تویی که امروز خونخواه مختاری ها و اشکان ها و بقیه هستی...فردا چه ؟ 
چند سهراب دیگر! و چند ندای دیگر؟!؟

...
این هم در لا به لای اخبار می گذرد
سرمان شلوغ است به لایک های فیس بوکی
سرمان شلوغ است به چهار جمله نیش دار
خیلی کار داریم و ما می دانیم و مامی توانیم
...

خاتمی، ساکت
نه
خاتمی آنگونه بگو که داغ دلمان خنک شود
آنگونه بگو که داروی این طاعون سیاه این روزها شهد شیرینی باشد در گلویمان
بگذار تا هر چه داد داریم، مانند آنروز در سالن دانشگاه باز هم برسر تو بکشیم
!چرا که گویی ما تنها دردکشان ایران بوده ایم
ما از همان روز های اول انتخابات تو و یا انتخابات 2 سال پیش یادمان رفته بود
که: تا یادمان است این خاک همیشه ندا داشته
ما درد عمو ها و و پدر ها و مادرهایمان و صورت خیس و پر از اشکشان از همه تلخی ها و سیاهی ها را، یا چشم پوشیدیم، یا نه، با باوری سبز، 

گفتیم: ببخش ولی فراموش نکن

؟!؟
...

کاش که باور هایمان را سلامی سبز دهیم

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

پنجشنبه آخر سال-یاد شهدا- لندن

پنج شنبه اخر سال 1389 به نام روز ایستادگی نام گرفت 
جمعی از فعالین جنبش سبز، در کنار درخت  ندا در لندن جمع شدیم تا با روشن کردن شمعی و شاخه گلی یاد شهیدان جنبش را زنده نگه داریم.
روحشان شاد






شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

از دیروز ما تا امروز ما

روزهای ساده ای بر ما نمی گذرد

من کلافه
تو کلافه 
او کلافه
ما کلافه ایم
ما از کجا به کجا رسیدیم؟ این را از دیروز بود یا پریروز که عکس تو را دیدم با خودم بارها تکرار کردم
مگر ما چه می خواستیم؟
مگر ما به کجای قاعده بازی بزرگمردان سیاسی نارو زدیم که امروز، او در جایی در ته دنیا بنویسد "من هنوز همان کفن پوشم" و من هم در آن ته دنیای دیگر، فریادم را پس از سالها بغض فرو خورده بر دیوار سفارت ایرا ن در لندن بکوبم و دیوارهای لعنتی سفیدش از هر سیاه چالی به چشمانم سیاه تر بیاید
مگر ما چه می خواستیم از این همه زرق و برق دنیایی که از روز های اولی که دست چپ و راستمان را شناختیم آن را بر سرمان کوبیدند؟
این را برای دهه پنجاهی ها می نویسم
ما که از اولین بازی های سیاسی گریه های مادران و پدرانمان را برای اعدامها و زندانها به یاد می اوریم و بعد صدای ناقوس بد صدای جنگ، آژیر خطر، بمباران و دربه دری، کم و بیش همه مان طعم جنگ را با تمام سیاهیش و داغ عزیزانی که به جنگ رفتند و دیگر باز نگشتند به سینه داریم
ما از نسلی می اییم که درد سرخورگی سیاسی را بر دوش داشت و آن را با عشق کامل به دوش من و تو گذاشت
و سیاست را خط ممنوعه کشید
شدیم سیاست ممنوعه ئ جنگ زده
و بعد فشار و توهین را یکی پس از دیگری بر پیکر نحیف نوجوانیمان کوبیدند و ان را پیر کردند
یادمان نرفته روزگاری که بزرگترین جرم نوجوانیمان پوشیدن جوراب سفید در مدرسه بود
یادمان نرفته که صدای بلند خندیدن هایمان بارها توبیخ شد
یادمان نرفته که در مدرسه بارها چه بی گناه محکوم می شدیم و به باور گناهی نکرده 
بغض و ترس سراسر وجودمان را می گرفت
ما از همان روزگار نوجوانی محکومین زیر سن بودیم
یادمان نرفته که 19 ساله بودیم که به ذوق و شوق اندکی حرف خوب و امید برای اندکی تغییر چه طور در حوزه های انتخاباتی سید خندانمان می دویدیم و در دانشگاه هایمان کمی روح زندگی می دمیدیم، به امید فردایی بهتر
این عکس برای من یاد آور یک دنیا امید و بعد یک دنیا نا امیدی بود ، باید در آن فضاها بوده باشی تا حس کنی که یک بند انگشت آزادی چه حال و هوایی داشت
ولی همان هم ماندنی نبود، به هر بازی سیاسی و با هر بازیگری ناشیانه سیاسی که بود روزها یکی پس از دیگری خط باطل خورد و رفت
همان روز های بعد از این عکس روزنامه ای بود که من کم کم باورم شد که باید از آن دیار بروم
همان روزها بود که رییس دانشکده برگه انصرافم را پاره کرد و گفت از این دانشگاه رفتن درد تو را دوا نمیکنه تو باید از این کشور بروی 
و من نمی دانستم که باید بیاستم در برابرش مشت بر میز بکوبم و بگویم "نه" این جا سرزمین منه و به جرم آزادی خواهی من را از ان نمی توانی برانی
من و تو باختیم عزیز دل
من و تو بازی را به کودکی و نوجوانی و جوانیمان باختیم
تویی که آن روز کفن پوشیده بودی و منی که در راهروهای دانشگاه روزنامه کیهان را از خشمم ریز ریز می کردم، هر دو بار خود را بستیم و از همان جا که دوستش داشتیم مهاجرت کردیم
امروز باز هم به امیدی سبز دو سال است که فریاد کشیده ایم و در سرما و گرما تنها و یا با یاران سبزمان، گاه دوشادوش، گاه رو در رو، و گاه پشت به پشت هم ایستاده ایم
باز هم به همان امید
همان امید برای ذره ای ازادی 
باز هم رویاهایمان را دزدیدند
باز هم بر خنده هایمان علامت ممنوعه زدند
و تو به من بگو خواهر، ما کِی رخت شادی بر تن کنیم؟
کِی شاد و امیدوار و عصیان گر در کوچه پس کوچه های شهرمان عاشقی کنیم؟
کی از کابوس غربت رها شویم؟
آیا ما راه را اشتباه برگزیدیم؟
یا ما قربانیان این برحه از تاریخیم؟
گاهی باید درد ها را نوشت تا اندکی آرام گرفت

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

سهم تو

تو را به دست دخترکان رنگی و شیشه ای شهری سپردم که غربتش بر شانه هایت سنگینی می کند...از این حباب ها، بی خیالی و سبکی را بیاموز...زین پس تنها سهم تو از من نگاهی نگران ولی خاموش است و دیگر هیچ....والسلام

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

نمی دانم

نمی دانم چه حسی است
کلاهم را بر سر می کشم و به درونم می خزم
اینجا درونم هنوز کمی گرما هست
جهنم که نمی دانم چه باید بکنم
بگذار در ندانستن بگذرد
علیرضا پهلوی هم خودکشی کرد...یادمه لیلا که خودش را کشت هنوز ایران بودم به گوشه میز و دفترم رفتم و نوشتم که ما مردم مهربانی نیستیم با تاریخ خودمان
دلم برای مامانم تنگه
فعلا در سکوت می گذره
همه دنیا را سکوت گرفته