روزهای ساده ای بر ما نمی گذرد
من کلافه
تو کلافه
او کلافه
ما کلافه ایم
ما از کجا به کجا رسیدیم؟ این را از دیروز بود یا پریروز که عکس تو را دیدم با خودم بارها تکرار کردم
مگر ما چه می خواستیم؟
مگر ما به کجای قاعده بازی بزرگمردان سیاسی نارو زدیم که امروز، او در جایی در ته دنیا بنویسد "من هنوز همان کفن پوشم" و من هم در آن ته دنیای دیگر، فریادم را پس از سالها بغض فرو خورده بر دیوار سفارت ایرا ن در لندن بکوبم و دیوارهای لعنتی سفیدش از هر سیاه چالی به چشمانم سیاه تر بیاید
مگر ما چه می خواستیم از این همه زرق و برق دنیایی که از روز های اولی که دست چپ و راستمان را شناختیم آن را بر سرمان کوبیدند؟
این را برای دهه پنجاهی ها می نویسم
ما که از اولین بازی های سیاسی گریه های مادران و پدرانمان را برای اعدامها و زندانها به یاد می اوریم و بعد صدای ناقوس بد صدای جنگ، آژیر خطر، بمباران و دربه دری، کم و بیش همه مان طعم جنگ را با تمام سیاهیش و داغ عزیزانی که به جنگ رفتند و دیگر باز نگشتند به سینه داریم
ما از نسلی می اییم که درد سرخورگی سیاسی را بر دوش داشت و آن را با عشق کامل به دوش من و تو گذاشت
و سیاست را خط ممنوعه کشید
شدیم سیاست ممنوعه ئ جنگ زده
و بعد فشار و توهین را یکی پس از دیگری بر پیکر نحیف نوجوانیمان کوبیدند و ان را پیر کردند
یادمان نرفته روزگاری که بزرگترین جرم نوجوانیمان پوشیدن جوراب سفید در مدرسه بود
یادمان نرفته که صدای بلند خندیدن هایمان بارها توبیخ شد
یادمان نرفته که در مدرسه بارها چه بی گناه محکوم می شدیم و به باور گناهی نکرده
بغض و ترس سراسر وجودمان را می گرفت
ما از همان روزگار نوجوانی محکومین زیر سن بودیم
یادمان نرفته که 19 ساله بودیم که به ذوق و شوق اندکی حرف خوب و امید برای اندکی تغییر چه طور در حوزه های انتخاباتی سید خندانمان می دویدیم و در دانشگاه هایمان کمی روح زندگی می دمیدیم، به امید فردایی بهتر
این عکس برای من یاد آور یک دنیا امید و بعد یک دنیا نا امیدی بود ، باید در آن فضاها بوده باشی تا حس کنی که یک بند انگشت آزادی چه حال و هوایی داشت
ولی همان هم ماندنی نبود، به هر بازی سیاسی و با هر بازیگری ناشیانه سیاسی که بود روزها یکی پس از دیگری خط باطل خورد و رفت
همان روز های بعد از این عکس روزنامه ای بود که من کم کم باورم شد که باید از آن دیار بروم
همان روزها بود که رییس دانشکده برگه انصرافم را پاره کرد و گفت از این دانشگاه رفتن درد تو را دوا نمیکنه تو باید از این کشور بروی
و من نمی دانستم که باید بیاستم در برابرش مشت بر میز بکوبم و بگویم "نه" این جا سرزمین منه و به جرم آزادی خواهی من را از ان نمی توانی برانی
من و تو باختیم عزیز دل
من و تو بازی را به کودکی و نوجوانی و جوانیمان باختیم
تویی که آن روز کفن پوشیده بودی و منی که در راهروهای دانشگاه روزنامه کیهان را از خشمم ریز ریز می کردم، هر دو بار خود را بستیم و از همان جا که دوستش داشتیم مهاجرت کردیم
امروز باز هم به امیدی سبز دو سال است که فریاد کشیده ایم و در سرما و گرما تنها و یا با یاران سبزمان، گاه دوشادوش، گاه رو در رو، و گاه پشت به پشت هم ایستاده ایم
باز هم به همان امید
همان امید برای ذره ای ازادی
باز هم رویاهایمان را دزدیدند
باز هم بر خنده هایمان علامت ممنوعه زدند
و تو به من بگو خواهر، ما کِی رخت شادی بر تن کنیم؟
کِی شاد و امیدوار و عصیان گر در کوچه پس کوچه های شهرمان عاشقی کنیم؟
کی از کابوس غربت رها شویم؟
آیا ما راه را اشتباه برگزیدیم؟
یا ما قربانیان این برحه از تاریخیم؟
گاهی باید درد ها را نوشت تا اندکی آرام گرفت