یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸

غوغای درون

صبح مه گرفته يکی از ماه های بهارِ... دلش اما زمستونیِ... کُره گرد جغرافيايی روبرویش را محکم ميچرخاند....یه بار، دو بار، سه بار و خیره میشه بهش...انگشتش را به روی کشورها ميکشد...بر روی اقيانوس هايی که بر فراز آنها پرواز کرده... به آدمها فکر ميکند...به خاطراتش به روز ها و شب هايش... به آمال و آرزوهای کوچيک و بزرگش...به باورهاش... به دخترک گريان به پسرک پريشان قصه اش ،به همه داستانهايش... به آن نقطه های سياه و سپيد درونش ...سيگاری روشن ميکند... دَوران کُره گِرد را نمیتونه تحمل کنه، دستش را بی هدف ولی محکم روی کره چرخان ميگذارد...به اسم آشنای کشوری که انگشتش بر روی آن مونده نگاه ميکند...لبخند تلخی میزنه...و باز هجوم خاطرات... ليوان آبی سر ميکشه...از جا پا ميشه و باز هم پيش خودش به خيلی چيز ها فکر ميکنه... هيچ کس از غوغای درونش خبر نداره... جداً نقطه آرامش و امنيتش را در ورای کدوم یک از نياز ها ی خُردَش به فراموشی سپرده ؟؟؟
سويچ ماشينش را بر ميداره و به غوغای بيرون پناه ميبره

هیچ نظری موجود نیست: