هيچ وقت به اندازه اين روزها از انتخابات خسته و آشفته نبودم...امروز ياد خيلی وقت پيش افتادم...دانشکده علوم اداری دانشگاه شهيد بهشتی، ترم دوم....چه قدر حالم از فضای مريض دانشگاه اون روزها بد بود...خفقان بود و نگاههای مریض...اولين شعله های حرف و سخن و عوض شدن چهره انجمن اسلامی در زمان انتخابات خاتمی و بعدش رخ داد... اسم نميارم ولی امروز ياد خيلی چيزها اقتاده بودم...ياد اون بحث های طولانی در زمان انتخابات ...ياد گفتمان هايی که ميذاشتيم، کی يادشه که با چه ذوق و شوقی اجازه برگزاريش و گرفتيم ولی به بار سوم نکشيد که بسيج دم کلاس 238 اييستاد و گفت تعطيلِ...هنوز قيافه کريهش يادمه...اگه پسر بودم حتما ميزدمش. بگذريم که به آقای ايکس هم متلک انداختم که اين آقا يک سوم شماست!!! يادم اومد اون روزی که برای اولين تجمع رفته بوديم و چماق به دست ها اومدن، زدند و رفتند، فرداش آقای ايکس با هاله کبودی که دور چشمهاش بود فيلم روز قبل را توی بزرگترین کلاس دانشگاه به نمایش گذاشتند...و همه شعار ميدادند...و همه محکوم ميکردند...يادم اومد اون کلاس انقلاب و ريشه های آن را...يادته آقای ايکس، من از اين طرف و تو از اون طرف کلاس چه بحث اساسی ميکرديم که به اون استاد ابله بفهمونيم که ولايت مطلقه معنی نداره... يادم نيست که اگه اون به حرفهامون راضی ميشد آيا من و تو اون چيزی را که ميخواستيم به دست آورده بوديم!؟!؟! حالا من يه گوشه اين دنيام و تو هم گوشه ديگه، و من مطمينم اون جاش تو ايران از من و تو بهتره...ديدی آخرش گذاشتيم و اومديم و بی خونه شذیم!!! ياد اون روزها افتاده بودم که صبح شنبه سخنان حسنی را که توی روزنامه بهار بود هايلايت ميکرديم و ميزديم توی برد!!! چه قدر ساده شاد ميشديم و فکر ميکرديم دارم کم کم نفس ميکشيم...ياد اون روز که سيزده تا روزنامه را با هم بستند و من تنها کاری که تونستم بکنم پاره کردن روزنامه کيهان از توی برد بسيج بود...ولی باز هم دلم آروم نشد... ياد هيجده تير که تا سه روز سکوت تلخی به باور هام نشسته بود... اون روز ها ديگه روز های دل کندن من بود
هوای دل من این روزها خیلی خاکستری...اصلا نمیتونم توی کلامم بگنجونم که دل گرفتگیم از کجا شروع شده و چه قدر کوچه و پس کوچه داره
۱ نظر:
خانم اسدی یادمه تک به تک تون روزها
یادته یه تابوت ساختیم و روش نوشتیم مرگ حرمت دانشجو؟
روزهای عجیبی بود کی فکر مسکرد هممون غربت نشین میشیم و خودمون و حذف میکنیم از ایران... یادته میخواستیم بریم در زمره مدیران لایق و کارامد ایران....چی شد؟؟؟ ما باختیم...ما همه چیز و باختیم... یه آدرس ایمیل ازت دارم. از پیمان گرفتم...برات ایمیل میدم..دارم میام لندن خوشحال میشم ببینمت و بدون چشم غره های بسیج با هم یه چایی بخوریم
قربانت
حسام
ارسال یک نظر