چه راحت بی خانه شدم
چه راحت به هوای زندگی بهتر چمدان بستم و از خانه برون آمدم
باید همه چیز را فراموش کرد
باید به نقطه صفر رسید
باید از شرق عبور کرد و بر غرب نشست،آنگونه که گویی از ابتدا همین جا بوده ای
باید بی ریشه بود
باید از همه عشقها گذشت
باید سبزی پرچم و سرخی دشتها را از یاد برد
باید ساعتها گریست و فراموش کرد آن دشت و کوهها را وبوی یاس بنفش خونه مادربزگ را
۱ نظر:
بگذار بگويم و ختم کلام، که چنديست بيخيال لحظههاي در حال گذر، نشستهام تا بادي بوزد، بلکه قايقم را تکاني دهد. مست و نشئه عطري هستم که در خاطرم ميجهد. چشمانم به ندرت باز ميشود. پشت پلکم تصويري دارم از عشق. بلند و رعنا، در سرزميني وسيعتر از نگاهمان و دور از افريتهايي که بر ستاره و بخت و اقبال و حسمان نحسي بپاشند. کاش بادي بوزد. تلخ است که منتظر باشي و بداني، در اين سرزمين از نسيم هم خبري نيست که نيست.
نيست آشنا، نيست که نيست. بيا بگذريم! زمان هم خسته است و پير.
ارسال یک نظر