دیروز که پر از سوال بی جواب ایستاده بودم بیرون سردی سوز پاییز به صورتم میخورد. یاد این جمله معروف افتادم که تابستان خود را چگونه گذراندید؟
تابستان پراز حادثه ای بود... اول رای مان را دزدیدند...بعد دختر ها و پسرها،زنها و مردانمان را به اسارت گرفتند...ندا را جلوی چشم همه به خون کشیدند...ترانه را آتش زدند... جنازه سهراب را به مادرش دادند... چهلم سهراب سال پدرش هم بود... جنازه های یخ زده را یکی پس از دیگری با توهین و تحقیر به دست خوانواده ها سپردند...الله اکبر ها و مرگ بر دیکتاتور ها در ایران طنین انداز شد... دادگاه های نمایشی راه انداختند و کسانی را به اعتراف کردن مجبور کردند که روح سبزشان بر هیچ کس پوشیده نبود، زبانشان چیز دیگری میگفت ولی همه به چشمهایشان خیره ماندیم و شنیدیم که حرف سبز دلشان چه بود... شکتجه، تجاوزدر زندانهای بی نام و نشانشان در همه دنیا رسوا شد...قبر های بی نام و نشان آتش بر جانمان کشیده...مادران و پدران هنوز به دنبال جگر گوشه های خود راه زندان را میپیمایند و پشت دیوار زندانها به افطار مینشینند، شاید که ... .و این داستان هنوز ادامه دارد و مگر میشد که آرام نشست؟ و مگر میتوان که فراموش کرد؟
و اینجا در لندن در پشت مرز هایی دور ما فقط صدایی شدیم از داد مظلومیت و حق خواهی هموطنانمان
من تابستان را با بغض و خشم و امید به فردایی روشن برای ایران در مقابل سفارت ایران گذراندم...سبز سبز... با رنگ سبز و باور سبز... در کنار دوستانی سبز که بودن تک به تکشان چراغ امیدی را روشن میکرد.... برای هم و برای دلتنگی هم کنار هم دست در دست بار ها سرود یار دبستانی خوندیم.... بارها فریاد زدیم ما همه با هم هستیم.... بار ها فریاد کشیدیم که تا احمدی نژاد هر روز همین بساط.... و مرگ بر دیکتاتور ورد هر روز ما بود... سر اومد زمستون را خوندیم و امید داریم که این زمستان یه روزی سر میاد... و ما ایستاده ایم تا حق خود را پس بگیریم و حق تمام آنها یی که امروز بین ما نیستد
این بود خاطره من از زمستان ، نه ببخشید تابستان 1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر