یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

غربت قریب

آسمان آبی تر
باید این آسمان را دوست داشت تا سنگينی حجم تنهايي غربت به دلت نشینه
باید اين هوا را بویید و بوسيد تا تصور حجم غربت از پا نندازتت
من از فشار و فضای جنگیدن ناتمام با غربت خسته ام
میخواهم اين راه را که خودم با کيفي قرمز واردش شدم و از فضای آزادش نفس کشيدن را تجربه کردم و آزاده بودن را نقاشي کردم و خودم را در فضاي آن یاقتم و شناختم، دوست بدارم
میخواهم خالق روزها و لحظه هايي باشم بدونِ آه هاي پی در پي در غم دوري از وطن وخاک و مرز و بومم
دلتنگ همه هستم ولی از دلتنگي کردن خسته ام
از رد پاهاي اشکهایم بر صورتم دلگيرم...ميسوزد گونه هایم
صداي خنده ام را ميخواهم
ميخواهم با دلتنگی هايم مستي کنم
پر کن پیاله را

۲ نظر:

Shahabchi گفت...

لایک

K1 گفت...

تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهای تو تکرار کنان میدهد آزارم
که چرا باغچه کوچک خانه ما سیب نداشت