پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹
گزگز
چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹
من و دلشوره ای سبز با قرار سبز

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹
ناکجا آباد
پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹
فضای من
شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹
تاریخ
بر ذهنم نقاشیت می کنم
راه می روم
با خود خشونت تاریخ را تکرار می کنم
کلمات را مرور می کنم
گاه انسانها وارثان بی رحمی های تاریخ هستند
حتی آنها که مهربانند
حتی آنها که می دانند
آنها که می فهمند
روحم را از زیر سنگینی کلماتت بیرون می کشم
می خواهم پاکشان کنم
ولی نه
باید حرف را شنید، باید درد را چشید
به دفتری که بسته شد می نگرم
دست بر پوسته دلم می کشم ، می سوزد، تلخم
ناسزایی بر روح و روان تاریخ حواله می کنم
ولی چه فایده باز هم بوی هیچ می آید
...........
بیدار می شوم، در خانه بوی هیچ می آید
روزی از همین روزها باید از این همه هیچ سفر کنم
باور کن که این قهوه تلخ صبحگاهی را باید تنها با طعم سیگارت سر کشی
باور کن، کفش به پا کن و برو
قهوه را سر میکشم و یاد خواب شب گذشته می افتم
خواب نه، تو
سهشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹
دل-تن-گم
مدت زمانیست،
که دیگر راهی برای جلو رفتن نمی یابد
آنقدر دلتنگ ایرانم که با اینکه از خانه هیچ آوای خوشی به گوش نمی رسد ولی من آسمانش را ،خاکش را ، غروبش را، کوهش را، مردمش را، خانه ام را سخت دلتنگم
تصور ابعاد این همه دلتنگی در باورم نمی گنجد
سخت روحم آزرده است،
دوست دارم به خانه باز گردم،
آرزوی کودکانه ام را پیش گیرم و معلم روستای سبزی شوم و بچه های لُپ گُلی را دست نوازش بر سر کشم و الفبای زندگی را مشق دهم، این ساده ترین آرزوی من بود، قبل از اینکه آنقدر بزرگ بشه که صدای ترکیدنش در گوشم سالها بماند
دور افتاده ام از تمام رویاهایم
روزهای سرد پاییزی
پر از رنگ و خالی از محتوا می گذرد
و خسته ام
دلم برای کلاغی که آخرین خرمالوی درخت خانه مان همیشه سهم او بود آنقدر تنگ است که شاید اگر این روزها میدیدمش ،عاشقانه ترین بوسه را بر منقارش می زدم، حتی اگر لبانم را وحشیانه می دَرید
این روزها آنقدر تلخم که هر چقدر شکلات می خورم فقط رنگ قلبم شکلاتی تر می شود
شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹
راه
سهشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹
بگو
جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹
تلخ
دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹
واژه ها
شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹
زنانگی
جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹
باز مینویسم
یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹
روز تلخ قدس در لندن
حدود ساعت 2 بعدازظهر رسیدم به جمعی که داشتند خودشون را برای شرکت در راهپیمایی حاضر میکردند. بین جمعیت چرخیدم، بینابین جمعیت چهرهای ایرانی را تک و توک میشد دید. احتمالا با حس زنانگی ابتدا سراغ دختری رفتم که پرچم ایران دستش بود
سلامم را با دشنام پاسخ گفت
خیلی تلخه تو خاک غریب ایرانی بهت دشنام بده...جواب دادم شرمنده ام که رنگ سبز بلوزم را هم تاب نیاوردی و به سراغ دومی رفتم
مردی میانسال که سلامم را جواب داد بهش گفتم حاج اقا نظرت چیه راجع به اونچه در ایرانمون میگذره....؟؟؟
نگاهم کرد و گفت شما سبز ها را همین انگلیس ....به سر ما نازل کرد
گفتم این چه حرفیه شما پیرزنها و پیرمردها و زنان و مردان کشور خودتون را که از ته دل فریاد میزدند را به بیگانه نسبت میدید؟
گفت بله همش زیر سر آمریکا و انگلیسه
گفتم نه جنبش سبز از رگ و ریشه داخل همون ایران زد بیرون
گفت امسال همتون اون مملکت را به آشوب کشیدید
گفتم من هم رای دادم و به دنبال رایم اومدم بیرون، من به خاطر تغییرات داخل نظام برای ایرانی بهتر رفتم پای صندوق رای...من و امثال من که اگه آشوبگر بودیم راه دیگه ای را انتخاب میکردیم....ولی جواب سوال ساده اون جمعیت چی بود؟؟سهرابها و ندا ها و کیانوش ها را کشتند و کوهیارها و شیواها را زندان کردند. به صانعی و کروبی قرآن خوان هم رحم نکردند، دشمنان فرضی آقایان از بدنه همان نظام هستند که ما براي فردای بهترش رفتیم و رای داديم...چطور شد حالا انگلیسی شدند همه؟
گفت: شما ها دارید از این داستان استفاده تبلیغاتی میکنید و من هم دیگه جوابی به حرفای انتخاباتی نمیدم
گفتم:شما واقعا فکر میکنید ایران با فلسطین امروز فرق میکنه؟
گفت: شماها از اسراییل میترسید شماها صدای فلسطین را میخواین خفه کنید
گفتم : آفای محترم من و خیلی از سبزها با هر ظلمی هر گوشه دنیا مخالفیم...ولی ایرانمون، دوستای عزیزمون زیر شکنجه و تجاوز و حکم های ناعادلانه هستند، این انصافه؟ این اسلامه؟
گفت: قانون شکنی کردند
گفتم: پرسید رای من کجاست و جوابش گلوله بود
چیزی نگفت و بدون خدافظی من را در بغضم رها کرد و رفت
دوتا پسر جوان که فارسی حرف میزدند توجهم را جلب کردند
رفتم طرفشون سکوت را شکستم و گفتم سلام
گفتند سلام و من سریع پرسیدم دارید میرید راهپیمایی برای قدس فکر نمیکنید قدس امروز بهانه ای دست دولتمردان ایرانه وقتی با مردم خودشون این جوری رفتار میکنند
و باز هم جواب تکراری
خانوم جنبش سبز را انگلیس جنایتکار ساپورت می کنه
گفتم آقا همین انگلیس جنایتکاری که تو میگی به تو این حق را میده که توی کشورش راهپیمایی کنی، میدونی مردم توی ایران چقدر منتظر همین حق ساده مدنیشون هستند و دولت احمدی نژاد بهشون این اجازه را نداد
گفت خوب ما ظرفیت دموکراسی را نداریم
گفتم چرا داریم ببین اینجا من میام می ایستم توی صورت تو بدون اینکه بهت توهین کنم باهات حرف میزنم و تو هم چماق دستت نیست که تو سر من بزنی و این اجازه را نداری من هم همینطور..به این میگن مملکتی که توش دموکراسی نهادینه است و من و تو چاره ای نداریم جز اینکه با همحرف بزنیم اگه الان ایران بودیم تو تاحالا چند بار زده بودی تو گوش من؟ما فقط یه فضای سالم میخوایم که در اون من و تو بتونیم کنار هم زندگی کنیم با تمام اختلاف نظرهامون
گفت : نمیشه
گفتم چرا؟ میخوای با اون سیل آدم چی کار کنی؟ بندازیشون تو رودخونه یا بدیشون دست باد...نه اون صدای خفته از اون همه فشار و زور از یه جایی سر بیرون میزنه
یه نگاهی کرد و گفت سبزها فقط 25 خرداد ساکت بودند بعدش شکستند و خراب کردند . خوب باید با اغتشاش مبارزه کرد
گفتم بر فرض محال که حرفت درست باشه همون روز 25 خرداد 26نفر کشته شدند
یکیشون گفت 26 نفر که آمار غلطیه 7یا8نفر
گفتم اصلا یک نفر...خوبه....چرا.؟؟.یه سهراب هم بی عدالتی بود...مگه نه اینکه تو برای عدالت خواهی فلسطینیها امروز اومدی، ولی حتی به ذهنت اومد که اون هموطنت بود و یک روز اومدی بیاستی کنار ما به خونخواهی همون یک نفر و فریاد بزنی برادر شهیدم حقت پس میگیرم؟
که خودت خوب میدونی از آمارها که بیش از صد نفر از عزیزترین بچه های اون مملکت به خون کشیده شدند
پسرک گفت ما باید بریم
خانم دیگه ای توجهم را جلب کرد به سلام و علیک نرسید به جز بد و بیراه هایی که شنیدم گفت شما اسراییلیها
گفتم خانوم من برای کشته شدن همین بچه هایی که عکسشون روی پلاکاردهاست به خیابونهای لندن اومدم...من دلنگران ایرانم.....میدونی بر سر نگینی که ماشین نیروی انتظامی از روی مادرش چند بار عبور کرد و کشته شد این روزها چی میاد اون دختر7ساله مثل خیلی از این کودکان فلسطینی مادر دیگه نداره....میدونی اینم ظلمه چه فرقی داره از طرفه کی باشه؟!
جوابهاش قابل نوشتن نیست
و من یخ کرده بودم و میلرزیدم و پیش خودم فکر کردم که چقدر راه مونده که ما بریم و چقدر سخته اینهمه دیکتاتوریه نهادینه شده را بیرون کنیم از گوشت و پوست و استخونمون
با گلوی پر از بغض از این جمعیت جدا شدم
سهشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹
فراخوان لندن در حمایت از کمپین شیوا نظرآهاری. ما همه شیوا هستیم

ما همه شیوا هستیم
بنا به اطلاعات رسیده روزنامه نگار و فعال حقوق بشر شیوا نظر آهاری به اتهام اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم، تبلیغ علیه نظام، و محاربه روز 4سپتامبر2010 دادگاهی خواهد شد. شیوا تنها به جرم فعالیتهای صلح آمیز برای تحقق حقوق بشر و آزادی بیان و برگزاری تجمعات اعتراضی به شرایط موجود زندانی گردیده است. شیوا نظر آهاری عضو کمیته گزارشگران حقوق بشر میباشد که اولین بار در روز 23خرد...اد دستگیر و به مدت بیش از 100 روز در زندان بود. او با سپردن وثیقه از زندان آزاد شد ولی بار دیگر درتاریخ 20دسامبر2009 دستگیر شد.
بنا بر اطلاعات رسیده، شیوا در هر دو بازداشت بعد از انتخابات مدت طولانی را در سلول انفرادی به سر برده است که این امر خود از مصادیق بارز شکنجه است.
بر حسب موارد ذکر شده در پرونده شیوا، وی به محاربه و تبلیغ علیه نظام متهم گردیده است. علی رغم فشارهای شدید، شیوا در طی این مدت تمامی اتهامات وارده را انکار نموده است
هموطنان عزیز، شیوا و صدها زندانی سیاسی دیگر برای دفاع از حقوق ابتدایی مردم ایران در پشت میله های زندانها، علی رغم سخت ترین شرایط مصمم ایستاده اند.
امروز بر ماست که در دفاع از حقوق قانونی زندانیان، و در محکومیت حکم های بی پایه و نا عادلانه، فریاد اعتراض بهترین فرزندان ایران زمین باشیم.
بیایید تا بار دیگر صدای رسای زندانیان سیاسی دلیرمان را به گو ش دنیا برسانیم و به شیوا بگوییم که تنها نیست و تا آزادی بدون قید و شرط او و سایر زندانیان سیاسی از پا نخواهیم نشست.
قرار ما: پنجشنبه 2سپتامبر ساعت18-20
مقابل سفارت جمهوری اسلامی ایران در لندن
16 Prince's GateLondon SW7 1PT
سبز و پایدار باشید
URGENT ACTION
Free Shiva! Now!
Journalist and human rights defender Shiva Nazar Ahari appears to have been charged with moharebeh (enmity with God) . Her trial is scheduled for 4 September 2010. She is a prisoner of conscience, held solely for the peaceful exercise of her rights to freedom of expression and association.
Dear Friends Shiva’s freedom is in grave danger. Please join us to protest against abuses of human rights of the political prisoners in Iran and demand the immediate and unconditional release of Shiva and all other prisoner of conscience.
We will be holding a demonstration on:
Thursday 2nd September 2010 at 18-20Location
In front of the Iranian Embassy in London
16 Prince's GateLondon SW7 1PT
Looking forward to seeing you all
for futher details please see:
http://www.chrr.biz/shiva/spip.php?article42See More
شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹
تولد یک سالگیه من در جنبش سبز

در کنار همه بغضها باید شاد بود و جنبش سبز را زندگی کرد...22خرداد برای من هم تولدی بود...در طول سالی که گذشت، گریستم...امیدوار شدم...خندیدم... محکم ایستادم...کودکانه گاه خشمگین شدم...گاه خسته شدم و بر سنگفرش خیابان نشستم...زمین خوردم...ایستادم...هوشیارانه به دور و برم نگاه کردم... از حرفهای بیهوده گذشتم...فهمیدم هر سلامی دوستی نیست و هر نقدی دشمنی نیست... به همه اعتماد کردم تا آنجا که شکستندش... یاد گرفتم که جنبش در خارج از ایران موتور 12اسب بخار لازم داره و چون فضا رطوبتش زیاده و دشمن واقعی دور از دسترسه میکروبهای شایعه و هوچی گری در این فضا به سرعت رشد میکنه و خیلی سریع جای آنکه کنار تو است با آنکه در مقابل تو است عوض می شود...یاد گرفتم که برای گذر از دیکتاتوری بزرگ باید حتی در برابر دیکتاتوری های کوچک هم ایستاد، هر چند سخت و انرژی بر...
و این یکسال با همه لحظه های پر از سوالش گذشت... ولی خوشحالم که امروز کسانی که از کف همان خیابان به هم سلام دادیم در کنارم هستند که اگر اشکی به گونه ام میغلطد آن را با مهر پاک میکنند.... و گه گاه با شادی های هم شاد میشویم. و این راه بس طولانیست. زمان میبرد تا دیکتاتور درون هر ایرانی معنی دیگری به خود بگیرد و از من به ما برسیم. سوال ساده بود "رای من کجاست" و امروز هر جوابی به سوالات ما دهند همچنان ما ایستاده ایم تا دیده شویم، شمرده شویم و به حساب آییم و حق عزیزانی که خونشان به پای این سوال ساده ریخته شد را باز ستانیم.
جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹
برای بابا
دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹
فراخوان گردهمایی 22 خرداد لندن
با تشکر ار حسین تاراز برای ویدئو
منبع http://www.youtube.com/watch?v=K2SNJdbiBrc
یکسال گذشت
و ما از امید سبز به باور سبز رسیدیم
میدانم که استقامت سبز ما، راه سبز را تا تمدن سبز ادامه خواهد داد
اشکهای روز اول همه و همه به باور نشستند و ما امروز کمتر از ایرانی آزاد و آباد را در پیش رو نمی بینیم
هیچ کس را یارای باز گرفتن باوردمان نیست،هیچ قدرتی را قدرت مهار کردن و به سخره گرفتنِ آگاهی جنبش سبز از حقوق مدنی خود نیست... ما ایستاده ایم
ما در لندن همدل و هم باور و همصدا با همه ایرانیان در روز 22خرداد سبز به پا خواهیم ایستاد
وعده ما لندن
ساعت 3 بعد از ظهر- مکان روبروی سفارت ایران در لندن
پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹
مجوز راهپیمایی ما مادران آزادی اند..روزتان مبارک

مادران سهراب اعرابي ، اشكان سهرابي و ندا آقا سلطان .
مادران ايران . مادران آزادي
شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹
خرداد با همه زیباییش

یکسال از حماسه مردم ایران زمین میگذره
مردمی که ایستادند و در سکوت و در فریاد اعتراض کردند که رای من کجاست؟
مردمی که در زیر باتوم و شکنجه و تجاوز،احکام نا عادلانه، اعدام و سرکوب ایستاده اند
ملتی در حال متولد شدن است
تمدنی سبز نتیجه این تولد خواهد بود
سخت و دردناک است که بدون ندا ها و سهراب ها ما به پیشواز آن روز میرویم
سخت و دردناک است که عزیزانمون در زندانند
کوهیار و حسین و مجید در اعتصاب غذای خشک هستند
نگرانیم و معترض و امیدوار ولی 22خرداد از راه خواهد رسید و ما بار دیگر در برگی از تاریخ ثبت میکنیم که دیکتاتور ها ماندنی نیستند و روزی میدان های شهر های سبزمان را به یاد شهدای راه آزادی نامگذاری میکنیم.
هر کجای کره زمین که باشیم 22خرداد شانه به شانه یکدیگر آزادی را فریاد میکشیم
آزادی حق ماست
آن را به هیچ بر باد ندهیم
سهشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹
کودتاچی

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹
بین سیاست و عشق
دلم غوغاست
یاد شعری بر دیوار اتاقم افتادم
چقدر راه رفته ام ،چقدر بیراه رفته ام، اما رفته ام
سکون خصلت مرداب است
همیشه جنگ و گریز من بر سر رسیدن به دنیای آرام و فرار کردن از آن است
یکی پس از دیگری
و تو چه خوب بازی روح من را میشناسی
از تو میگریزم و به تو باز میگردم و در خود طغیان میکنم و میشکنم و میسازم
بلند و بی صدا
و تو آرام ایستاده ای
گویا که داستان این رفت و آمد ها را از بَر داری
نکند که تو هم سالها مسافر همین رفت و آمدها بوده ای؟
نمیدانم آیا روزی در میانه یکی از این طغیان ها ، درست در همان نقطه که به دنبال آرامشم، مینشینم و سر بر بازوانت میگذارم، یا نگاه مهربانت همیشه همراه این سفرهای هر روزه روح و روان من خواهد بود
از این گوشه به آن گوشه، از آن بغض به آن هق هق، از آن طوفان به آن دریا، از آن تغییر به آن دیگری
و از این بودن به آن شدن
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹
شیرین

ولی یکشنبه صبح....بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ
پنج اعدام در اوج نا جوانمردی،قساوت و بی عدالتی
مگر اعدام جوانمردانه هم داریم؟؟ نه...
صدای دختری که هیچ گاه صدایش را نشینیدم این روزها و امروز بارها اشک بر چشمانم نشانده دختری بی پناه که در دستان بی رحمی فریاد میزند:
"من که در دستان شما هستم بگذارید حداقل با خانواده ام خداحافظی کنم. بگذارید برای آخرین بار با دوستانم خدا حافظی کنم .من که نمیتوانم فرار کنم . اما بگذارید محض رضای خدا برای آخرین بار صدای مادرم را بشنوم و ....."
و نگذاشتند که نه آخرین کلامش را به همبندی هایش بگوید و نه به مادرش
چه غریبانه رفت به استقبال آزادی اش
و شیرین پر کشید و آزاد شد
دلمان را شکستند...اشک بر چشمانمان نشاندند.. خانواده ها را داغدار عزیزانشان کردند...جنازه ها را به خانواده ها پس ندادند که عزیزانشان را با افتخار به زادگاهشان باز گردانند و صورتهای آرام و کبودشان را بوسه زنند....همه را خوب میدانیم... ولی آنها به مانند همه دیکتاتورهای تاریخ نمیدانند که ما همه چه محکم دوش به دوش هم می ایستیم،امروز محکم تر از دیروز، و عدالت خواهی و آزادی را با هم فریاد میزنیم...ما ایستاده ایم
شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹
ندا

سهشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹
منشور
چه بزرگ میشود آدمی در ورای پنجره خواستن
چه آدمی تنها میشود در آنسوی دور رابطه ها
چه آدمی به کثرت میرسد در آنسوی دور رابطه ها
آدمی آدمی آی آدمی
آدمی
موجودیست پر از زاویه ها و منشورهای تو در تو
آدمی پر است از این همه سوال بی جواب و دست و پای بسته و فکر گریزپا
آدمی تنها به حکم آدم بودنش باید بدود...باید از تمام این منشور های تو در تو بگذرد تا خود و زندگی را هر روز تعریف کند
بردارد،
زمین بگذارد،
اوج بگیرد و چه غریبه میشود گاهی برای خود
منشور در منشور،
و شاید سخت تر از همه بین خود با خود
آدمی همواره در گذر است
سخت میگذرد این روزهای پیچ در پیچ
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹
پنجره سبز
و بار دیگر هم مطمئن میشود که زندگی تک به تک آدمها را تنها از ورای پنجره هایشان دوست دارد، برای اندکی تغییر به آنها نگاه میکند و با شادیهایشان شاد میشود ولی گویا از جنس دیگریست آنچه که در آن رها میشود و دوست میدارد و معنا میشود. جنس زندگی پر هیاهوی خودش از پشت همین پنجره و با همین بینظمی ها و طغیان ها و عصیان ها و عشق ها و نا آرامی ها صدای موزونیست که از آهنگ آن سالهاست که شاد شده...گوش فرا میدهد
شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹
قسمتی از نامه ای برای ...
ديشب که در کوچه خودم را رها کردم و سرمای بهاری صورتم را نوازش می داد با خود می اندیشیدم که تو براي من قبل از اینکه هر جايگاه دیگه ای داشته باشی یک دوست خیلی خیلی خیلی عزیزی. و من هم عاشق این دوستی ام. واقعا وقتی سهراب میگه خانه دوست کجاست من را همیشه به این فکر می انداخت که دوستي از معشوقه بودن و عشق شاید بالاتر باشه...انگار که فضاي دوستی امن تر از عشقه نمیدونم چرا ولی فکر میکنم دلیلش اين باشه که آدمها در طول زمان کاسه بلور عشقشون اونقدر ترک بر ميداره، اونقدر به دست نا اهل میوفته که برای باور کردنش زمان تنها راه حله...ولی دوستی و اعتماد و رها شدن فکری با کسی که کنارت ایستاده و دوستش داری خیلی ارزشمنده... خیلی زیباست که بدون مرز و اندیشه تمام واژه ها را رها میکنی و قضاوت نمیشی! حداقل برای من که اینطوریه. هميشه بازی همینطوریه،یکی بذر عشق را می پاشه و اون یکی فقط کافیه که در فضای اعتماد و دوست داشتن اين بذر را بپذیره و کم کم در ان رشد کنه. من شاید مثل تو که بی پروا ازعشق سخن ميگویي حرف نزنم ولي امنيت عاطفی که در این دريای طوفانی به من میدی خیلی بالاست. و من تکیه دادم به شونه های تو و دارم باهات اوج میگیرم. و در کنار همه مهربانی هایت من باوردارم به این دوستی.
من باور دارم که برای بودن کنار تو نباید روحم را جراحی کنم و قسمتهاي آرام و طغیان گر و قانون ستیزم، تضادها و درگیری های درونم را از تو پنهان کنم... ميدونی جنس این دوستی و عشق با تمام اون چيز هايی که من تجربه کردم يه فرق بسیار جالبی داره و اون اینه که طرف مقابل من آدم باهوش و دانايیه... این بازی برای من با تمام بازی های که تا حالا کردم فرق میکنه...نه باید تلاش کنم که گاه و بیگاه زنگ را به صدا در بیارم تا قسمتی از من در پشت صورت مهربانم ندیده و پنهان باقی بماند و نه باید خودم را ثابت کنم که من در ورای زن بودن انسانم، نه اينکه در تلاشم تا کسی را از ته چاه حماقت بیرون بکشم، نه اینکه نگران هستم که ته این داستان نه دست سیاه مرگ، که دست جهل آدمی من را از اين آدم دور خواهد کرد، و برگ دیگری از تاریخ زندگی من خواهد شد...ناراحت نشو از اینکه اسمش را میزارم بازي، شاید به خاطر اینه که من کل زندگی را بازی میبینم. که هر گوشه ای از اون راه و رسم خودش را داره.
میبوسمت عزيز مهربونم
یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹
گزارش هفتگی
سهشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹
رویای کودکی
یاد رویای کودکی ام میکنم
همان روزها که شیرین ترین نقشی که آزاده را در اون میدیدم شبیه این چیزی که امروز هست نبود
معلم ساده ای بود در یکی از کلاسهای شهری که دوستش داشت....عاشق بچه ها
و من چه دورم از رویای ساده و کودکانه ام این روزها
یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹
هیچستان سهراب
جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹
دلی طوفانی
شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸
نوروز سبز 1389

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸
سال 88
دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸
سپید موی من
نمیدانستم قرار بر این است که روزی از تعدد آنها هاج و واج بمانم که چه شد؟
نمیدانستم که اینگونه موی آدمی سپید میشود
پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸
درد دل
و آن همه جنگ بی پایان من هر روز با هر آنچه که میگذشت
نمیدونم اگه اول اینجا (لندن)بودم و بعدش اونجا(تهران) اونوقت آیا دلم رضا میداد که با هر آنچه بود و نبود حال کنم و نَجنگم، یا نه ذات اون محیط بود که ذهن من را به اون جا میرسوند که همه چیز باید نقد میشد حتی اگر گوشی برای شنیدنش نبود در سکوت من با من!!! البته در مجموع از برآیند راه تا به اینجا به جز تنهاییش راضیم... این یکی هم تقصیر هیچ کس نیست....یا من بلند پریدم....یا آرام حرف دلم را زدم....یا زنانگی ها را خوب فرا نگرفتم... به هر حال همیشه یه جای کار میلنگه
ولی این روزهای دم عید حاضرم خودم را در سکوت و یا بلند بلند روزی صد بار سلاخی کنم شاید دل تنگم آرام و قرار بگیره از این حجم بزرگ تنهایی.....بوی ایران را از کنار هر سنبل و شب بویی که رد میشم حس میکنم و چقدر دلم دلتنگه همه چیزهایه که یه روزی ساده از کنارشون رد میشدم
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸
برنامه روز زن در لندن
زنان ایرانی در طول 30 سال گذشته تحت شرایط سخت وغیر حقوق بشری از مبارزه جهت بهبود حقوق انسانی خود قدمی به عقب ننشسته اند.
بر این باوریم که قوانین ناقض حقوق زنان در ایران، تبعیض جنسی و تحقیر زنان را در جامعه نهادینه کرده است. به گونه ای که زنان از حقوق انسانی خود محروم شده اند. حکومت ایران حق انتخاب آزادانه پوشش را از زنان سلب نموده با زیر پا گذاشتن حقوق زنان نظیر حق مسافرت، حق طلاق، حق سرپرستی فرزندان و حق ارث، حقوق انسانی نیمی از اعضای جامعه را لگدمال کرده است. همچنین این حکومت با قانونی کردن تعدد زوجات و صیغه، زنان را به بردگان جنسی برای مردان تبدیل کرده است.
علیرغم تمام فشارها و محدویت ها ، زنان ایرانی به مبارزه و مقاومت برای دستیابی به حقوق خود ادامه داده با حضور فعال و مثبت خود نقش چشمگیری در پیشبرد جنبش سبز ایران در وقایع بعد ازکودتای انتخاباتی دوازده ژوئن 2009، ایفا نموده اند. حکومت ایران با آگاهی از نقش و حضور زنان در مبارزه آزادی خواهانه مردم ایران، اقدام به دستگیری، شکنجه، تجاوز و اعدام آنها نموده است. در حال حاضر دهها زن ایرانی بدون داشتن وکیل و بدون حق دیدار با خانواده های خود در زندانها، تحت فشار و شکنجه هستند. ما خواستار آزادی بی قید و شرط زندانیان سیاسی زن هستیم و از تمامی نیروهای آزادیخواه و طرفدار حقوق بشر می خواهیم به هر شکل ممکن مارا حمایت کنند. ما همبستگی جهانی تحت عنوان «فراخوان برای آزادی و برابری جنسیتی در ایران» را ارج می نهیم، و در این مبارزه خود را بی پشتوانه نمی بینیم. حمایت از زنان ایران و حقوق پایمال شده آنها حمایت از گسترش جنبش آزادیخواهی کنونی مردم ایران است. روز 8 مارچ زنان دربند ایرانی را فراموش نکنید.
ایرانیان طرفدار آزادی و برابری جنسیتی در ایران
womensrightsiniran@gmail.com
شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸
نه آقای مرندی دانشگاه جای تو نیست
مقاله بابک داد به نام تجاوز مقدس را میخواندم. مقاله دوست و یار سبزم ع-ا در جرس به نام دانشگاه حرمت دارد چه در لندن چه در تهران را میخواندم. حدیث چشمان گریان همسر امیر رضا عارفی به قلم شیدا جهان بین را در وبلاگش میخواندم و گیج و گم بین سبز و بنفش و دموکراسی و دیکتاتوری در غلیان افتادم. اگر بخواهم مختصاتی بر تن باور سبزم بکشم آنوفت مرز سبز ماندن من تا کجاست؟
آیا اگر من در باورم یقیین دارم که تریبون دانشگاه یو سی ال لندن را از مرندی گرفتن کاریست بسیار پسندیده و در خوراو زیرا که نه تنها در این مدت حامی و پشتیبان دولت کودتا بوده بلکه هفته قبل از آن، اعدام دو هموطن من را تایید کرده بود،آیا این جا من خشونت طلبم؟ در سرم میپیچد که دانشگاه یو سی ال این روزها داشجوی زندانی در اوین دارد. یاد مادری که این روزها پشت در زندان به دیوار بلند خیره میماند از ذهنم دور نمیشود.
بلند بلند با خود می اندیشم، مگر میشود با سیستمی که نیروهای امنیتی آن علی کروبی را نه در زندان که در مسجد، همان جا که مسلمانها از آن به نام خانه خدا یاد میکنند، تهدید به تجاوز جنسی کنند، با زبان شیرین یار سبز من که مقاله دانشگاه حرمت دارد را نوشته، سخن گفت؟ مگر میشود که اشکهای چشمان همسر امیرضا که حکم اعدامش را داده اند را دید وآنوقت به آقای مرندی اجازه داد که بدون مزاحمت و با استفاده از نام دمکراسی که خودش هم از آن نه نشانی دارد و نه در راه آن قدم برمیدارد سخن گفت. اگر بار دیگر بر اعدام این جوان هم حکم تایید گذارد چه کنیم با این همه تب و تاب دموکراسی؟ پس دادِ دل آن همه مادر دانشجو که این شبها بر پشت دیوارهای زندان اوین با هزار تهدید و توهین می ایستند را کجا سر دهیم، اگر در لندن هم به نام دموکراسی سکوت کنیم،پس کجا؟؟؟
پس با بغض در گلو پیچیده خودم چه کنم؟؟؟ تا کجا ببینم که میزنند، میگیرند، تجاوز و توهین میکنند، که حتی میکشند،و باز هم وقتی که به نام دموکراسی به یکی از دست اندرکاران و حامیان این جنایت ها در لندن تریبونی داده میشود سکوت کنم؟ متمدنانه بنشینم، گوش دهم، دست بلند کنم، اگر نادیده ام هم گرفتند لب بگزم و سالن را با هزار بغض دیگر در انتها ترک کنم؟؟؟
و امروز که تنها کار ما ندادن این فرصت به یکی از حامیان دولت کودتا بوده، یاران سبزم تفکر مرا و عمل دوستانمان را نکوهش کنند!؟
به فضای خارج از ایران می نگرم، چه خوب بود که دلهای صاف و مردم دوست در همه کشورها حامیان مردم بودند، بالاخص دراریکه قدرت. ولی افسوس که معامله های نفتی و گازی فرصتی به صاحبان قدرت نمیدهد که دغدغه شان دموکرات بودن من و ما و سبزها باشد. که من باور دارم آنها هم به مانند طوطی حرفها را تکرار میکنند. شاید میبایست در فضای ایران باشند تا ببینیم آیا باز هم گله ای میکنند بر آن کس که از راه باریکه ای به دنبال حق خود ویارانش فریاد میزنند. آنچه من آرزو دارم ایرانیست آزاد و مقتدر و این به تحسین و تهدید غرب و شرق ساخته نمیشود. دغدغه من پیش از اینها دغدغه بر کشوری است که فقر و بیعدالتی و خفقان در آن فریاد میکند و بسیار در زندان دارد.
به فضای داخل ایران از دور نگاهی می اندازم، آن طرف این معادله نابرابر در برابر این همه سبز چه کسی نشسته؟! زبان گفتگویش چیست؟! گوش شنوایش کجاست؟! دستان بی رحم قدرتمندش یارای خورد کردن چندین شاخه سبز دیگر را دارد؟! از این همه های و هوی دموکراسی خواهانه ما به نفع خودش استفاده میکند یا از آن درس میگیرد، یا نه به چشم خس و خاشاک نگاهمان میکند؟! صحنه ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم میگزرد; ندا، سهراب، کیانوش و صد نفر دیگر را در خاک داریم. زندان ها مملو از یارانمان است. باتوم ها در هوا میچرخد. از کابوسی تلخ خودم را بیرون میکشم;
نه آقای مرندی دانشگاه جای تو نیست
این را با صدای بلند بخوان:
تا زمانی که یارانم در زندانند...مادرانم داغدارند...پدرانم کمرشکسته فرزندان دربندشان هستند
من حتی به عنوان یک نفر بار دیگر هم برسر در هر دانشگاهی در لندن که اسم تو و یاران حامی دولت کودتا بپیچد از داد در گلوی خود استفاده میکنم تا جلوی چشم مادران و پدران و همسران نگران سرزمینم و در برابر وجدان خود سر آرام بر زمین بگزارم
و اما،
اگر روزی زندانها را گشودید، حکمهای نا جوانمردانه را لغو کردید، مرهمی بر دل داغ دیدگان گذاشتید، آنوقت به نام و باور دموکراسی در مقابل هم مینشینیم سخن میگوییم و زندگی میکنیم
و تا آن روز شما هم به همان تلویزیون بیست و چهار ساعته آقای ضرغامی که تام الاختیار در خدمت شماست بسنده کنید
یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸
آزول
خاطرات را ورق میزنم
صدات توی اون فضای پر از بوی سرداب سیاست چه آشنا بود و چه بر روح و روانم آرام نشست
نمیدونم دلتنگی مشترک همیشگی من و تو بود که دیدنت به دلم نشست یا بوسه أی که بر چشمم زدی
"آزول"
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
اعدام
خبر کوتاه بود
-------- ((اعدامشان کردند.))
خروش ِ دخترک برخاست
دو چشم ِ خسته اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد ....
و من با کوششی پُر درد اشکم را نهان کردم.
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدامشان کردند؟
-------- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانراویی می کند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست.
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیهودست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر ...
عزیزم دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران
با سرودِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راهِ روشن خود با وفا ماندند.
عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز!
تو در من زنده ای، من در تو، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آنِ ماست پیروزی
از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی
عزیزم!
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نویدِ روز ِ آزادی ست.
شعر از هوشنگ ابتهاج
یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸
تولد ندای ایران زمین - 23/01/2010لندن - پرس TV





امروز در ایران نیز خانواده ندا بر مزار او در بهشت زهرا حاضر شدند و همراه با جمعی از مردم که برای ادای احترام به ندا به آنها پیوسته بودند، یاد و خاطره او را گرامی داشتند. این مراسم تحت تدابیر شدید امنیتی و حضور گسترده ماموران امنیتی برگزار شد. به گزارش جرس، مادر ندا با مشاهده دهها تن از مردمی که توانسته بودند خودشان را به قطعه ۲۵۷ برسانند، در حالی که با صدای بلند گریه می کرد، خطاب به دختر خود می گفت: "بلند شو ببین چقدر مهمان داری، پارسال تنها بودی دخترم، بلند شو ندا!
Source:
http://www.rahesabz.net/story/8525/
Video Link:
http://www.youtube.com/watch?v=B47O8B4ctI4