چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
بیانیه
چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸
نفرین شده
و عجب هنرمند قابلی بودی تو
باز هم مظلومانه کوله بر دوش راه بیفت ولی به هیچ کس نگو ، نگو که چه پستانه پستی
وتا آن روز دور و بعید تنهامُردن و تنها زیستن، سهم عادلانه ایست برای تو که این همه را به آرزوی مُردن رساندی و تنها چند مایل آنطرف تر خندان در آغوش دیگری آرام مرثیه های تکراری عاشقانه ات را خواندی
نه حماقت نمیکنم....آرزوی مرگت را هم حتی نمیکنم
باشد که سالها با کوله باری پر از تنهایی مسافر راه بی پایانی باشی که بذر آن را با دست و دل و زبان بی وجدانت بر راهت پاشیده ای
تنها ماندن کوچکترین سهم نفرین این همه دل شکسته به پای روسپی گری های توست
پانوشت:
این را از زبان همه آنهایی نوشتم که اسمشان در گنجینه دل من محفوظ خواهد ماند
پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸
تحمل
چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸
پیام شیرین عبادی: برای مردانی که زن بودن را ننگ نمیدانند

پسران عزیزم، فرزندان دلبندم که چادر مادر و روسری خواهرتان را ننگ ندانسته و با افتخار آن را سر کردید. نمیدانم دوست دربندتان - مجید توکلی - با چه لباس و هیاتی دستگیر شد، آن قدر از خبرگزاریهای مربوط به دولت جمهوری اسلامی ایران ، دروغ شنیدهام که هیچ سخن و حدیث آنان را باور نکنم. مهم نیست که با لباس زنانه دستگیر شده باشد یا مردانه، مهم آنست که بر خلاف قانون دستگیر شد و هنگام بازداشت به جرم سخنانی که گفته بود، او را چنان مضروب کردند که تا مدتها تبدیل به کابوس جوانان شود، اما نمیدانستند که شما رویا دارید نه کابوس - شما از ستمگر نمیهراسید بل باعث هراس هر ستمگر هستید.
فرزندانم، شما با حرکت نمادین خود نه تنها از دوست دربندتان، بلکه از "زن" بودن دفاع کردید. شما با این حرکت نمادین نشان دادید که مخالف قوانین تبعیض آمیز هستید. مخالف قانونی هستید که زن را نه یک انسان بل نیمی از انسان به حساب میآورد و به همین دلیل شهادت دو زن در دادگاه معادل با شهادت یک مرد است.
شما جوانان فریاد زدید که به مادرانتان احترام میگذارید و حقوق انسانی خواهرانتان را پاس میدارید. شما واژه "فمینیسم" را یک بار دیگر برای بازجویان بازداشتگاهها معنی کردید. بسیاری از دخترانم در بی داد گاهها به جرم "فمینیست" بودن به زندان افتادند، سالها روزی نامههای دولتی مرا به علت "فمینیست" بودن مورد انواع تهمت و افترأ قرار دادند و حل آنکه فمنیست از منظر من، شما و دخترانم به معنای ،"زن بودن" و افتخار به زن بودن است و بس - ما از خلقت خداوندی ننگ نداریم که ما را زن آفرید - ننگ بر کسانی که زن را ناقص الخلقه و ناقص العقل میدانند. و به صرف مرد بودن، خود را از مادرانشان برترمی پندارند. ننگ بر آنانی که بر دامان مادر بزرگ شدند، از شیره جان او تغذیه کردند و وقتی به مسند و مقامی رسیدند وقیحانه برای خود چون مرد بودند حقوقی دو برابر مادر مقرر کردند و بی شرمانه در قانون نوشتند: "اگر مردی زنی را ولو عمداً به قتل برساند، خانواده زنی که به قتل رسیده، برای قصاص قا تل باید قبلا نیمی از دیه قاتل را به او بپردازد".
آنان با تصویب چنین قانونی برای مردی که زنی را به قتل برساند در حقیقت پاداشی نیز در نظر گرفته اند، زیرا در نزد آنها زن بودن گناه کمی نیست و نیاز جامعه به زنان فقط آن است که "نشینند و زایند شیران نر" و به همین دلیل است که سهمیه جنسیتی در دانشگاهها برقرار کردند تا سدی برای ورود خواهرانتان به دانشگاهها ایجاد کنند. سعی کردند صدای مساوات طلبی زنان را به جرم "اقدام علیه امنیت ملی" خاموش سازند، به مأمورین خود دستور بازداشت، تهدید ، ضرب و شتم زنانی را که خواهان حقوق برابر بودند، دادند.
پسران عزیزم، چون در تارخ دیرینه این مملکت همواره حق زنان را ربوده و از سهم آنان کاسته بودند، بنابراین به تلافی گذشتهها میخواهم شما را از "جنبش دانشجویی" بربایم و با افتخار بگویم شما متعلق به جنبش تساوی طلبانه زنان ایران هستید. ما این حرکت نمادین را با افتخار در تاریخ جنبش خود ثبت خواهیم کرد.
شیرین عبادی
بیست و چهارم آذر ماه هزار و سیصد وهشتاد و هشت
source:http://www.iranfemschool.com/spip.php?article3916
دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸
کودکانه ها
بعضی وقتها کودک میشوم....دلم می خواهد پا برزمین بکوبم و فریاد بکشم که من،
شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸
مادران داغدار ایران زمین...14آذر

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸
سادگی
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸
باران
دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸
سانی

صبح با هق هق گریه ام از خواب پریدم... سانی را توی راه پله خونمون در حالتی بغل کردم که مثل بچه کوچولویی سرش را گذاشته بود توی گردنم .... به بغل گرفته بودمش و گریه میکردم تا از هق هقم از خواب پریدم ... دلم خیلی تنگِ...خیلی... خیلی زیاد
چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸
شرابی جوشان
یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸
در پائيز برگ ريزان لندن، سيزده آبان را سبز خواهيم كرد

بار ديگر فرصتى نصيبمان شده كه با حضورى سبز و پر رنگ، حمايت و همدلى خود را با مردم آزاديخواه ايران نشان دهيم. با احتساب دعوت سران جنبش سبز، رئيس جمهور موسوى و شيخ مهدى كروبى، بر ماست كه در روز چهارشنبه چهار نوامبر، مصادف با سيزده آبان و همزمان با تظاهرات ميليونى هموطنان در ايران، در مقابل سفارت ايران در لندن تجمع كنيم و همبستگى خود را با عزیزان هموطنمان نشان دهیم. باشد که کودتاچیان بدانند ما از پای نخواهیم نشست.
چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸
دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸
این روزها و این روز آخر
كمي طعم دهانم تلخ است
يادم نبود
اين گياه زهرماري به ريشه هايم كه مي پيچد
قد مي كشد
دست مي اندازد گردن صدايم
و حرفهایم چنان پنجره مي شود جلو چشمهايم
كه نمی فهمم اين روزها
جز مزه مزه برگ هاي دردناكش
چيزي حنجره ام را نمي جود
كمي طعم دهانم تلخ است
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸
عصر جمعه
فیلمهای تکراری عصر جمعه شبکه یک
بدن خسته برگشته از کوه
فکر کلاسهای فردا
بابا که باغچه آب میداد و مامان که مشغول اطو کردن بود ... و همیشه این کارش به نظرم فداکاری بزرگی بود
و اون مبل آبی... و من که در حسرت آزادی مسخ شده روی مبل دراز کشیده بودم
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
نهیب
چه فرقی میکنه اگه همه چی تو دنیا شبیه شوخی عاشق شدن تو شده با اون همه دلهای شکسته و حرف و حس های بی جواب من؟
چه فرقی میکنه که لایه های خاکستری ذهن آدمها بوی مرداب گرفته و هیچ عطر و ادکلنی هوا را تازه نمیکنه؟
چه فرقی میکنه وقتی دیگه نمیدونی دلت از دلتنگی خونت گرفته یا از ابر های خاکستری لندن؟
چه فرقی میکنه که نگاه میکنی و درونت پر از فریادِ ولی صدایی به گوش هیچ کس نمیرسه ؟ -حتی خودت
چه فرقی میکنه که مختصات هیچ و هیچ گزینه ای در زنذگیت اونی نیست که باید باشه؟
چه فرقی میکنه که هم دلت هوای مامانتُ کرده هم دلت در التهاب دست گرفتن یه نهال کوچولو پر میکشه و هیچ کدومشُ نداری؟
چه فرقی میکنه وقتی امن ترین آغوش دنیا را به بهای آزادی گذاشتی و گذشتی؟
ولی فرق میکنه....و چون فرق میکنه هنوز هم از نوشتن این کلمات گونه های من خیس میشه
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
مه
جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸
می بینی مرا ؟
پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸
دیداری بدون سلام
دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸
حسین شهریاری از فعالان سیاسی حزب پان ایرانیست دستگیر شد

خبرگزاری هرانا: به گزاش مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران حسین شهریاری، از فعالان سیاسی حزب پان ایرانیست ظهر روزگذشته پنجم مهرماه توسط دو مامور مسلح اجرای احکام دادگاه انقلاب کرج در منزل مسکونی خود بازداشت و به کلانتری مهرویلای این شهر منتقل شد و صبح امروز نیز به زندان رجایی شهر کرج انتقال داده شد.
لازم به توضیح است ایشان در سال 1387 در جریان کوی دانشگاه جزو افراد بازداشت شده بود و پس از آن به دفعات به دادگاه انقلاب احضار و چندین بار نیز بازداشت شد که آخرین بار آن درسال 1386 توسط شعبه یک دادگاه انقلاب کرج به اتهام عضویت در مجلس "مخالفین جمهوری اسلامی" و "عضویت در حزب پان ایرانیست" به یکسال و نیم زندان محکوم شد و به علت مشکلات جسمی پانزده روز در زندان به سر برد؛ از آن تاریخ تا کنون برای بازداشت ایشان اقدامی به عمل نیامده بود. این فعال سیاسی قدیمی با 71 سال سن به ناراحتی قلبی دچار است.
پاینده ایران
دوشنبه، 6 مهر ماه 1388
شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸
غربت در غربت
پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸
سهشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸
نماینده دولت رمالی در نیویورک

بار اول که پشت تریبون سازمان ملل ایستاد و سخن گفت شرمنده شدم و با خود عهد کردم که
همیشه رای خود را به صندوق بیندازم و دیگر قهر سیاسی نکنم...... 22خرداد عزم خود را جزم کردم و برای بیرون انداختن دولت رمالی به پای صندوق رای رفتم....کودتاگران ساعاتی بیشتر تحمل نیاوردند و به ملت ایران @نه@ گفتند
فردا دوباره این نماد دروغگویی در پشت تریبون خواهد ایستاد
و ما از پای نخواهیم نشست
ما حامیان جنبش سبز لندن محکم و پر صدا ساعت 6تا9 در مقابل سفارت ایران خواهیم ایستاد و فریاد سر میدهیم که احمدی نژاد رییس جمهور انتخابی ملت ایران نیست
چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸
روز قدس در لندن

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸
بعضی وقتها
دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸
شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸
آ--------زا------دی
تيک تيک ساعت...شب از نیمه گذشته و من سخت بی تابم
اخم و گريه و حجم کلمات و خبرها از باورم گذشته
چشمم را می بندم و به آزادی می انديشم.... آزادی
بخش ميکنم آ -----زا ------ دی
رنگش ميکنم
حجم اين لغت را در باورم به تصوير ميکشم
اشک در چشمانم حلقه ميزند
ريه ام را پر ميکنم از اميد، نفس های سنگين نا اميدی را از درونم دور ميکنم
خوب ميدانم که این روزها سخت دلگرفته و دلتنگِ ايران و مادر و پدر و بوی دود شهرم هستم
ميدانم که صدايم بريده و لرزان و نگران است.... ولی به فردا می انديشم
دختر کوچکی را ميبينم که در فضای "آزاد" راه رفتن می آموزد
خوشحال ميشوم...اشک غلتيده بر گونه ام را پاک ميکنم و فرياد ميکشم
مرگ بر ديکتاتور
سهشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸
حرکت لندن در حمایت از مادران داغدار ایران زمین

IN SUPPORT OF THE BEREAVED AND MOURNING MOTHERS OF IRAN
Soon after the recent rigged election of Iran on 12 June 2009, people of all ages took to the streets in their thousands, peacefully asking one question: “where is my vote?” What followed next was an atrocity carried out in violation of human rights. Innocent and young boys and girls who took to the streets asking for their vote back, in the most peaceful way, were brutally beaten, arrested and killed in hundreds by the forces of this Islamic regime.
Early on every Saturday a large number of mothers began to gather peacefully and silently in Tehran’s Park Laleh to show solidarity with those mothers who had lost their children to the recent events. To date, despite heavy resistance from the government forces, more mothers and other people are adamant to attend these gatherings in Tehran and other cities of Iran to show unity and solidarity with the bereaved mothers by wearing black and silently promising that “we will never let this crime against us and our children pass by unnoticed.” They also want to see an end to the ongoing street violence, release of detainees and lawful prosecution of those responsible for the children’s deaths.
We equally feel the need to support these mothers and would like to invite you to join us in the event organised at the below location on Saturday 5th September 2009.
We hereby wish to stress that we are not part of any religious group or political party and our permit for this event does not allow anyone to carry any flag but the green flag that has become a symbol of this movement.
Time: 3.00pm-6.00pm
Place: Parliament Square, Opposite the Westminster Parliament
Nearest Tube: Westminster(Jubilee/District and Circle Line)
دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸
یادگار شهیدی که شهید شد

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
تابستانی که گذشت
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸
هیچ
سوال دارم
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
گله نامه
برای تو مينويسم
برای تو که مادر سهراب و ندا و اشکان و ... نيستی
برای تو که بی خبر از حال پسر و دختر گم کرده خود نيستی
برای تو که عزيزانت را ديروز بر صندلی های دادگاه های فرمايشی ننشاندند
برای تو که بزرگ ترين از دست داده ات اين روز ها فقط و فقط برگ رأی تو است
برای تو که سی سال پيش انقلاب کردی و امروز سکوت
برای تو که از کنج امن خانه ات فقط اخبار را دنبال ميکنی
برای تو که منتظری تا "آنها" خودشان به حساب هم برسند و تو نظاره گر باشی...
دلم از تک تک تان گرفته
حتی اگر عزيزترينم باشيد
به ياد داشته باش که هر شب خواب امن و آسوده تو اين روزها جای سوال فراوان دارد
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸
باید گذشت
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸
طاقت بیار رفیق
طاقت بيار رفيق داريم ميرسيم ... داشتم امروز اين جمله را بلند بلند توی سرم تکرار ميکردم... بين جمعيت راه ميرفتم... امروز هم چهلم
سهراب عزيز بود... سهراب نازنينم حقت پس ميگيرم...فرياد ميزدم... گلوم پر از بغض و فرياد اين روز ها
دادگاه های نمايشی،،،تحليف و تنفيذ...بسته شدن روزنامه اعتماد ملی... سخنان کروبی ...معرفی کابينه دولت کودتا... همه اينها در کشور عزيز من ميگذره و من دل و روحم هر روز و هر ساعت اونجاست
امروز توی همون شلوغی چهره ستار از دور نمايان شد... با صورتی سرد از بين جمع سبز ما گذشت و به پرچم دوستان و سلطنت طلبها پيوست... از بلندگو بهش سلام داديم،،براش دست زديم ولی ولوله و هياهوی اون طرف بهش فرصتی نداد که به ما که صدای مردم ايرانيم بپيونده... البته مثل اينکه عشق شازده خانوم هنوز هم جای خودش را داره... و من چه قدر خوشحالم که هر کسی توی لندن ميتونه انتخاب کنه و جايي که دوست داره باشه ... ولی ما چه بی مهری ها که از اين پرچم به دستان نديديم
اين را هم بگم و برم که من اين پرچم را دوست دارم... ولی خوبه منصف باشيم و به ياد داشته باشيم که سهراب و ندا و کيانوش بر سر
پرچم به خون ننشستند... ما ايستاده ايم تا حقشون را پس بگيريم
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸
روز میلاد تو

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸
عبور از سخن
حرکت لبهايش در جلوی چشمانم سرعت ميگيرد...دلم ميخواهد از پيشانی اش بگذرم و بر سلولهای مغزش نگاه کنم تا شايد آرام بگيرم و دست در دستش گذارم... ميترسم...نگرانم... به دور برم نگاه ميکنم...ديگرصدايی نميشنوم...گوشم خسته شده...دوباره نگاهش ميکنم و بر خود نهيب ميزنم ....آزاده قضاوتش نکن ... از خط و خطوط چهره اش خوب ميدانم که درد کشيده و در هم است و در خاک غريب شايد به دنبال هم صدایی آشنا میگردد.. شاید از نسیم آزادی به وجد آمده میخواهد سالهای رفته و از دست داده را هوایی تازه کند
به اغوشش ميکشم ...ولی باز هم نگرانم
کمی آرام ميگيرم...چشمم در گوشه اتاق به عکس سهراب می افتد که به جايي دور خيره شده... دلم از غمِ ظلم به خود ميپيچد
روز های پر سوالی بر من ميگذرد... هنوز هم باور دارم که بايد در ايران بود و بر این ظلم توپيد... دلم از خاک غريب سخت گرفته
دلم برای همه تنگ است
پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸
نداها و سهراب ها
راه طولانیست خوب میدانم ....دیکتاتوری و استبداد در سلولهای تن و روحمان لنگر انداخته،خوب میدانم ...از انقلاب میترسم... از ایجاد فضایی که سود جویان قدرت از خون نداها و سهراب ها به نفع آمال قدرت طلبی خود استفاده کنند بیمناک و هراسانم... به دنبال صداهایی دل میسپارم که آه و دردشان وطن دوستی و ایران است نه حذب و گروه سیاسی... از شنیدن حرفهای جدایی طلبانه بیزارم... از او که مرا بی مهابا به سوال میکشه که چرا عاشق خاک وطنم هستم میترسم... مگه عشق به مادر را میتوان توصیف کرد که من عشق به وطن را نقاشی کنم؟ از او میترسم که از معنای آزادی به دنبال بی وطن کردن من و توست
امروز چهلم نداست
ندای نازنینم حقتُ پس میگیرم
دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸
خانه ام در آتش است

این کجا که از مشتی سلطنت طلب و کمونیست پوسیده و مجاهد خاین ناسزا شنیدیم وایستادیم و دست رد به سینه آنها زدیم وتهمت ها فقط خنده تلخ بر لبانمان نشاند و آن کجا که هموطنم، دختر و پسر، پیر و جوان سینه سپر کردند و ایستادند تا زشتی کودتای سیاه،دروغ و دزدی را با همان دستان خالی از چهره ایران بزدایند... و من از همان لحظه نخست نگران و آشفته از سنگینی باتوم ها به تن و روح تک تکشون بودم
من باور دارم که روزی پیروزی را جشن خواهیم گرفت
ولی جای ندا ها آن روز هم خالی خواهد بود و آن نگاه مظلوم که با چشم باز جان از بدن رها کرد همیشه و همیشه بر دل و روحمان خواهد بود
شرم بر دستان بوی خون گرفته آنهایی که هموطن خود را به بهای قدرت طلبی به خاک و خون کشیدند
پاینده ایران
جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۸
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸
رای
تب کردم از هيجان انتخابات...صورتم ملتهبه... بی خوابی امانم را بريده... ولی اصلنا و ابدا دلم آروم نميگيره برم تو تختم کلی حرف تو دلم دارم ولی قفل شدم... دور و برم پر از هيجان ... اينقدر که ديگه سکوت بی منطق دوستان هم ازارم نميده... بعضا من را ياد خودم در 4سآل پيش ميندازه... چه سکوت مرگباری همه وجودم را گرفته بود
بار ها اين ابله وهم زده فلاکت برامون به ارمغان آورد...من لب گزيدم و زير لب به خودم ناسزا گفتم که "آزاده چشمت کور،تا دفعه ديگه رای بدی حالا دفعه ديگه "...........فرداست"
يکی حرف جالبی ميزد ، ميگفت اين آدمهايی که به شناسنامه های بدون مهر خودشون افتخار ميکنند من را ياد اون دختر خانوم های 50ساله مياندازند که به باکره بودن خود ميبالند
ولی روزگار غريبی شده اين روز ها
نگرانم...دلتنگم
یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸
بخشیده ام
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸
مست تو
بی قراری ميکنی...آهسته و دم و دقيقه حرف از آواز ناخوشايند نبودن و رفتن ميزنی...به هر دليل بی دليلی تا فرسنگ ها فاصله ميگيری...و من حيران نگاهت ميکنم... درمانت را ميدانم ولی دردت ريشه در سالها دارد ،آن روزها که آزاده، که من، نبودم...و من امروز ميراث دار آن همه درد شده ام... صبوری ميکنم...گاها رهايت ميکنم که آسوده باشی و گاها آغوش ميگشايم که بودنم را باور کنی... ولی گويا من به اين ميکده دير رسيده ام... ساقی خسته و پژمرده است
روح و روانت را مورچه ها گزيده اند... مست و عاشق به گوشه اي می ايستم ، نگاهت ميکنم
اميدی نيست ... کوله ام را بر دوش ميزنم و راهی کوچه پس کوچه های خيالم ميشوم
سهشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸
آغوش
دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸
حجم خالی
توی تاريکی دنبال دگمه های کيبرد ميگردم
دلم خاليست...انگار که سالهاست خاليست
اصراری نيست...باور کن...من به حجم خالی لحظه هايم خو گرفته ام
از همان روز که کيف قرمز را بر شانه هايم انداختم و از پله های برقی مهر آباد بالا رفتم
به الفبای اين ساز آشنای تنهايی آشنا شدم
حالا از آن روز سال ها ميگذرد...آسوده باش عشقم
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸
خرمشهر
پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۸
خاکستری
هيچ وقت به اندازه اين روزها از انتخابات خسته و آشفته نبودم...امروز ياد خيلی وقت پيش افتادم...دانشکده علوم اداری دانشگاه شهيد بهشتی، ترم دوم....چه قدر حالم از فضای مريض دانشگاه اون روزها بد بود...خفقان بود و نگاههای مریض...اولين شعله های حرف و سخن و عوض شدن چهره انجمن اسلامی در زمان انتخابات خاتمی و بعدش رخ داد... اسم نميارم ولی امروز ياد خيلی چيزها اقتاده بودم...ياد اون بحث های طولانی در زمان انتخابات ...ياد گفتمان هايی که ميذاشتيم، کی يادشه که با چه ذوق و شوقی اجازه برگزاريش و گرفتيم ولی به بار سوم نکشيد که بسيج دم کلاس 238 اييستاد و گفت تعطيلِ...هنوز قيافه کريهش يادمه...اگه پسر بودم حتما ميزدمش. بگذريم که به آقای ايکس هم متلک انداختم که اين آقا يک سوم شماست!!! يادم اومد اون روزی که برای اولين تجمع رفته بوديم و چماق به دست ها اومدن، زدند و رفتند، فرداش آقای ايکس با هاله کبودی که دور چشمهاش بود فيلم روز قبل را توی بزرگترین کلاس دانشگاه به نمایش گذاشتند...و همه شعار ميدادند...و همه محکوم ميکردند...يادم اومد اون کلاس انقلاب و ريشه های آن را...يادته آقای ايکس، من از اين طرف و تو از اون طرف کلاس چه بحث اساسی ميکرديم که به اون استاد ابله بفهمونيم که ولايت مطلقه معنی نداره... يادم نيست که اگه اون به حرفهامون راضی ميشد آيا من و تو اون چيزی را که ميخواستيم به دست آورده بوديم!؟!؟! حالا من يه گوشه اين دنيام و تو هم گوشه ديگه، و من مطمينم اون جاش تو ايران از من و تو بهتره...ديدی آخرش گذاشتيم و اومديم و بی خونه شذیم!!! ياد اون روزها افتاده بودم که صبح شنبه سخنان حسنی را که توی روزنامه بهار بود هايلايت ميکرديم و ميزديم توی برد!!! چه قدر ساده شاد ميشديم و فکر ميکرديم دارم کم کم نفس ميکشيم...ياد اون روز که سيزده تا روزنامه را با هم بستند و من تنها کاری که تونستم بکنم پاره کردن روزنامه کيهان از توی برد بسيج بود...ولی باز هم دلم آروم نشد... ياد هيجده تير که تا سه روز سکوت تلخی به باور هام نشسته بود... اون روز ها ديگه روز های دل کندن من بود
یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸
سبز، آبی

صفحه فيس بوک من و خيلی ها اين روز ها پر شده از رنگ های سبز و آبی
آقا ، خانوم عزيز ميشه کمی اون طرف تر بياستيد...دوست ندارم رنگی بشم
شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸
زیارت
امروز وقتی تو جاده داشتم آهنگ گوگوش را گوش ميدادم که ميخوند "راهی شدم زيارت..."دلم گرفت ... دلم گرفت که من حس و باور مذهبی ام را گويا برای هميشه از دست دادم...راستش يادم نمياد اگه هيچ وقت اين حس و داشته بودم يا نه...ولی امروز دلم خواست که ميتونستم برم يه جايی و سر بر يه ضريهی بزارم و های های گريه کنم تا تمام غصه هام و دل شکستگی هام را بريزم بيرون و آروم بشم
شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸
دخترک
ديشب خواب ديدم که دختر بابام که بسيار زيبا بود مرده... وای که ديدن حال آشفته بابا اصلاً در توان من نيست... دخترک که بسيار زيبا بود را بر روی تختی گذاشتيم...و با او که آرام خوابيده بود خداحافظی کرديم... ولی بعد از اندک زمانی، دخترک زنده شده بود... ولی سرد و بی احساس بود
نميدونم چرا ولی خواب ترسناکی بود... همه چیز را از دخترک گرفته بودند و به او زندگی را باز گردانده بودند... نه ميخنديد...نه گريه ميکرد، نه دوست داشت و نه نگاه مهربانی به سویش میچرخید
در تمام اين خواب کسی با من حرف نميزد...کسی مرا نميديد... کسی اون دخترک را هم صدا نميزد... دخترک خواب من آزاده بود
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸
دامن کشان ساقی ميخواران
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸
اسب وحشی

........
ديشب که خزيدم توی تختم داشتم با خودم ، خودم را مرور ميکردم...آخه من عاشق اين کارم
دوستش داشته باشم و از کشف پيچ و خم های ذهنش لذت ببرم ... و دغدغه ام اين نباشه که کجا بود؟ که حجم جسمش در کدام فضا پیچید و گردید و آمد
جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸
اعدام
یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸
سوال
يهو نگام کرد و گفت راستی ما بيست سال ديگه اين موقع کجاييم؟؟شايد خوابيم؟؟
بستگی داره کجا باشيم....و بعد شروع کرد به مثنوی خوندن و بعد شب را با حافظ به پايان رسوندیم
حالا هم خوابه ولی سوالش تو ذهنم نشسته
پانوشت:
مامان گلم اينُ میتونم بگم کی بود.... داداشی بود
قربونت برم مامانی ....عزیزمی ...میدونی که دلم برات يه ذره شده
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸
انسان دو بعدی
دور و برمُ نگاه ميکنم پُرم از تنهايی ولی هميشه حواسم بوده جهنم برای خودم درست نکنم. خیلی خوب میدونم که اين وجدان آدمی خيلی موجود عجيبیِ که درون هر کدوم از ما به یه مدلی و از یه گوشه ای بلاخره وبال گردنمون میشه... ميبينی اصلاً کوتاه نميياد!!!هر کی ببخشه اون نمی بخشه!!
دخترک آروم آروم از کنار پرچين جاده سبز ميگذره، به تمام قدمهای برداشتش فکر ميکنه، و توی دلش با تمام دلخوری ولی با آرامش و
دلی خالی از دلواپسی به همه چی یکبار دیگه و شاید برای آخرین بار فکر میکنه... دخترک وداع میکنه...آروم از کنار تو و خاطراتش رد ميشه، جاده سبز رو به رو به پاهایش قدرت برخواستن میدهد و هوای بهار و بوی علفهای وحشی در آغوشش میکشند..همه یاریش میدهند تا بی مهری این موجود زمینی را برای دلش مرهمی باشند...و حالا ديگه تو شبيه کلماتی... کلماتی دو بعدی...چرخی به دور کلماتت ميزنه و در کوچه باغها به دنبال انسان سه بعدی راه ميوفته...و تو در مه ناپديد ميشوی
یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸
غوغای درون
سويچ ماشينش را بر ميداره و به غوغای بيرون پناه ميبره
شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸
انتظار تلخ
به قول ميلان کوندرا توی کتاب بار هستی میگه، آدم های سبک بالی که از زمين و زندگی زمينی دور شده اند.
و من در تعجبم که چه توجیهی در ورای این عالم خیال برای خودشون دارند...و اکثر اوقات خسته و غير واقعی از من و تو ميسرايند
از عشق...از خیانت....از دروغ...ولی خوب که به عمقشون بری میبینی مثل پرده سینما پشتش خالیِ. و این ترسناکِ چراکه چراغ ها که روشن بشه کسی باقی نمونده...
نگاه کن من خودم هستم، بيخود اين آئينه را جلوی من نگير
جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸
اهلی شدن

اين قسمتش گذاشتم اينجا...چون يکی از باور های سبز من
----------------------------------------------------
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهی دیگر است؟
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
-نه.
روباه آهکشان گفت: -همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهت میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
...چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸
رنگ ها و تو

من بهار را برای همين تنوعش دوست دارم....تمام تازگيش به همين تنوع رنگ ها و بوهای وحشیشِ. پاييز هم جور ديگه اي همين خصلت را با خودش داره
جنگ و جدالی هم نيست...من از آوای يکنواخت خسته ميشم
شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸
چند بار
چند بار با مستی ام مستانگی کردی؟
چند بار دنيا را از نگاه من ديدی؟
چند بار بر سر سفره عشق با من هم غذا شدی؟
چند بار صورت نشسته و موی شانه نکرده من را بوسه زدی؟
...............................
برگزيده از خاطرات زنی که زياده خواهی جرمش بود
پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸
بوی عجيب
چی ميانداخت!!!!هنوزم پنجره ام را تا ته باز گذاشتم و دارم سعی ميکنم اين حس و بوی عجيب را بيشتر به درونم بکشم
راستی دو روز حس مورچه شدن بهم دست داده
منم حق دارم بعضی وقتها از دستهای قوی بترسم...هنوز بدنم سرد...ميدونم گله ای هم نيست
شايد با ويسکی و يخ داغ بشم...نميدونم
راستی لندن شکل بهار به خودش گرفته..يعنی من دارم به تنهايی عادت ميکنم؟
شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸
پوسته
میگرن عشقی
آزاده بزرگترين اشتباه تو طلب دوست داشته شدن از اونهايی بوده که رنگ دوست داشتن برای آنها به رنگ زرد کم رنگ يا آبی آسمونی بوده.گرچه من عاشق مداد زرد کم رنگ جعبه مداد رنگیم بودم وحتما آبی آسمون بسیار زیباست ولی جوابگوی لحظه های پر از شور و هیجان من نبوده يعنی من و دلم ول معطل بوديم از همون نقطه شروع . از طرف ديگه همه اونهايي که رنگ تند و داغ عشق توی صدا و نفسشون بوده و زندگی را رنگ وبوی عاشقی برایم به ارمغان آورده اند دستهای محکمی دارند که فشارش روی شقيقه هام بعد از مدتی تلاش و امید آزاده بودنم را پر از سوال بی جواب ميکنه و من رسما دچار ميگرن عشق زدگی ميشم
يعنی جداً نميشه يکی عاشق باشه و مالک نشه!!!! بال و پر من را در هم نتابونه و بعد از مدتی با نگاه های سنگين به تمام زنانگی ام و انسانيتم توهين آميز نگاه نکنه ، و منِ متنفر ازمرحله خود توجيهی را به این کار بی پایان و بی سرانجام مامور نکنه. البته در مورد اون رنگهای زرد کمرنگ و آبی آسمانی هم بگم که اگه درد فرار از تملک عاشقان سخته ،شب و روز گذراندن کنار اين رنگهای خالی از احساس خيلی سخت تر از تنهايي ومیگرن عشقیِ
حالا جداً بايد چه کرد...او که عاشقی نميداند که جواب دل پر هيايوی من را نميدهد!!!و اوکه عاشقی را ميشناسد من را دچار ميگرن عشق زدگی ميکنه
...
جدا جواب این داستان را نمیدونم
شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۸
عباس آقا
ميدانم که ميآيی
پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸
قهر سیاسی
چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸
مورچه ها
سهشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸
کفش هایم
ميخوام اينقدر بگم تا...ء
امروز ياد ديوار اتاقم افتاده بودم...ء
و اون همه شعر...مخصوصا سهراب و شعر
کفش هايم کو...ء
ميشه کفش هامُ پس بديد
.
.
.
من راه خونم گم کردم
یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۸
بوی اصفهان

لعنت به اين دلتنگی که بعضی وقتها امان ازم ميگيره
بوی عيد...بوی اصفهان...قهوه خونه زير پل...صدای آب..چراغ های پل سی و سه پل...قيافه های آشنا...صداهای آشنا...بغلهای گرم...بوسیدن ها...عید دیدنی رفتن ها
نه الان ديگه نميدونم دلم هوای چی کرده
ظرفم پر شده... هنوز با هيچ کس تو ايران نتونستم حرف بزنم...بغض بدی تو گلوم به هم فشرده شده
اين چند روز همش به مستی گذشت...امشب رو هم به مستی ميگذرونم
به سلامتی همه اونهايي که دوستشون دارم و نيستند
نه!!!من اگه اين بار به خونه برگردم ديگه توان برگشتن به اين همه غربتِ غريب را ندارم