پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

نداها و سهراب ها

به یاد آنها مینویسم... آنهایی که امروز دیگر نیستند...آنها که مظلومانه سر و سینه خود را سپر کردند...ندا ها...سهرابها...اشکان ها... امیر ها.... امروز چهلم نداست و فردا چهلم ده ها ندا و سهراب دیگر... و رنگ خون آنها این روزها قدرت فریاد حنجره سبزها شده است...دلم گرفته... صورتم رنجور و در هم شده... دلم می خواهد فریاد کشم... ولی چرا از اینجا؟ چرا در خاک غریب؟به پشتیبانی از ملتم بارها فریاد کشیدم... زیر باد و باران، با تب و لرز رفتم، نشستم، ایستادم، شعار دادم . ولی این دل گرفته را درمان چیز دیگریست... به کمی آنطرفتر از حصار سبز هر روز نگاه کردم ،به آنها که هر کدام چهار پرچم در دست داشتند...پرچم ها یی که در آسمان لندن به هوا برافراشتند،انسانهایی که در گذر زمان از هموطن دوستی گذشته اند و به پرچم پرستی رسیده اند... دلم میلرزه، مبادا که منهم روزها و سالها را در پشت نرده های جلوی سفارت بگذرانم؟ مبادا منهم روزی مریض دلُ و آزرده حال جدا از ملتم فقط دادِ خود را فریاد کشم؟ تلنگری به ذهنم میزنم و دوباره همصدا با جمعیت سبز فریاد میکشم....هم وطن شهیدم حقتُ پس میگیرم
راه طولانیست خوب میدانم ....دیکتاتوری و استبداد در سلولهای تن و روحمان لنگر انداخته،خوب میدانم ...از انقلاب میترسم... از ایجاد فضایی که سود جویان قدرت از خون نداها و سهراب ها به نفع آمال قدرت طلبی خود استفاده کنند بیمناک و هراسانم... به دنبال صداهایی دل میسپارم که آه و دردشان وطن دوستی و ایران است نه حذب و گروه سیاسی... از شنیدن حرفهای جدایی طلبانه بیزارم... از او که مرا بی مهابا به سوال میکشه که چرا عاشق خاک وطنم هستم میترسم... مگه عشق به مادر را میتوان توصیف کرد که من عشق به وطن را نقاشی کنم؟ از او میترسم که از معنای آزادی به دنبال بی وطن کردن من و توست
امروز چهلم نداست
ندای نازنینم حقتُ پس میگیرم