یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

واژه ها

واژه ها را نگاه میکنم و فکر میکنم که این روزها گل و گلدان و کبوتر و سفید و طاووس و دوست داشتن و سفید پوشیدن و سیاه پوشیدن و درد و عشق و دلتنگی و ... همه چی گویا در هم تابیده... نه درد معنای درد را دارد و نه عاشقی و نه شیطنت، نه وفا شیرین است و نه بی وفا متهم... من گم شده ام... من خودم را جایی در هیاهویی که خودم برای خودم درست کرده بودم رها کردم و دویدم... چشم هایم را بستم و فرار کردم.../ از همه چیز بریدم و خودم را به گوشه بی وزنی در دنیا انداختم.../اینجا که رسیده ام واژه ها ناقص هستند.../ من با حجم این لغتها زندگی ام خالی است و گم.../ هنوز واژه ها دست و پایم را بسته اند.../ بروم تا مرز هیچ واژه ای.../ تا مرز عریانی من با خاک و خورشید.../ دلم عریانی بی حدّ و حصر می خواهد.../ جایی که نه فریادم نه سکوتم  نه تن برهنه و نه احساسات وحشی ام هیچ شیشه ای را نشکند.../ اینجایی که من هستم وازه ها تهی و بی معنایند.../ من خودم را رها کرده ام .../ بگذار باد بوزد.../ طوفان روزمره گی زندگی من است