شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۸

عباس آقا

از هوای لندن که بگذرم هوای حوصله هم ابريست
خوب میدانم که خسته ای. شاید کسی در گوشه ای از این دنیا برای تمام خستگیهایت پناهی داشته باشه.....پس باران را رها مکن
ميدانم که ميآيی

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

قهر سیاسی

همیشه فکر میکردم که خیلی دوست دارم بلند بلند سیاسی فکر کنم و در مورد تک به تک آرمان طلبی هام، یاس های سیاسیم، و باورهام و تمام اون چیزهایی که توی این سالها یاد گرفتم،هر چند کم ولی بنویسم...ولی از وقتی این دفترچه اینترنتی رو برای خودم باز کردم حس تازه ای درونم رخ داد و به این نقطه رسیدم که
چرا همه باید در مورد سیاست صاحب نظر باشند؟
البته معنیش این نیست که من در مورد سیاست کشورم یا اتفاقاتی که گوشه و کنار دنیا میوفته بی نظرم...نه. ولی ترجیح میدم دوستای عزیزی که یا روزنامه نگارند یا عمری رو صرف سیاست کردند بنویسند و من خواننده باشم و برای خودم مرزهای سیاسی خودم را نقاشی کنم...ولی با تمام این اوصاف بحث انتخابات ریاست جمهوری این روزها از ذهنم بیرون نمیره
دیشب داشتم با یه دوست بسیار عزیزی گپ میزدم که در نتیجه این گپپ زدن بسیار دوستانه به خیلی چیزها محکوم شدم....از بیسواد بودن گرفته تا حماقت و بلاهت و...بعدهم یه نیشخند و یه خداحافظی سرد... آره امروز خیلی فکر کردم،هنوز هم باور دارم که محروم کردن خودمون از رای دادن خیلی تخریب کننده تر از رای دادنِ...هنوزم باور دارم که باید از تک به تک راه باریکه هایی که داریم استفاده کنیم وواقع بین باشیم و ایران را با مختصات قانون اساسیش ببینیم، و حتی اگه با تمام اون قانون و بندهاش و اصلها و تبصره هاش مخالفیم باید یه گوشه ای از زمین رو بگیریم و در ابن بازی نقش داشته باشیم تا که شاید یه روز بتونیم بندی یا تبصره ایش رو عوض کنیم....دوست عزیز با کنار نشستن کسی حق تو رو توی سینی نمیذاره و برات دم در خونت نمیاره!!!! خوب منم تو این سالها خیلی چیزها یاد گرفتم ،مثلا اینکه منتظر معجزه نباشم. نه از تک به تک آدمهای عزیز موطنم که قدم های خرد و بزرگ سیاسی بر میدارند و نه از اون کسی که بهش رای میدیم...آره هنوزم خاتمی رو دوست دارم وباید بگم که خوندن خبر اومدنش ناخودآگاه به لبم لبخند نشوند و هم اینکه که با شنیدن خبر انصرافش نفس راحتی کشیدم...یه کمی حس پیچیده ای بود میدونم
هنوزم نمیدونم باید به کی رای بدم...ولی من با قهر سیاسی مخالفم...با اینکه شناسنامتُ تمیز نگه داری و از مهر نداشتن توش به خودت ببالی مخالفم
کس نخارد پشت من
جز ناخن انگشت من
...

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

مورچه ها

تا حالا با مورچه ها بازی کردید؟وقتی توی یه خط دارند راه میرن...میخواستم بگم که من این کاررا زیاد میکردم...حیاط خونه مادر بزرگ ظهر های گرم و داغ تابستون اصفهان...وقتی سینه کِش دیوار سایه میفتاد من که عاشق بازی کردن با مورچه ها بودم از اون پله سنگی پایین میومدم و دنبالشون میگشتم....توی جنگهای قبیله ایشون بین قبیله زرد و سیاه همیشه واسم سوال بود که سر چی دعوا میکنن...و دلم همیشه برای مورچه سیاه ها که معمولا بازنده بودند میسوخت...یادمه مورچه های زخمی و کشته رو مورچه های سالم حمل میکردند.... راستی اون روزها روزهای جنگ بود...ء
همه این داستان یه طرف وقتی انگشتم میذاشتم وسط صفشون، مورچه ها برای بار اول راحت بهش اعتماد میکردن و ازش بالا و پایین میرفتن....ولی لحظه ای که خطایی ازانگشت من سر میزد نه اون مورچه ها که شاهد بودند،نه دور و بریاشون ،نه سر صف و نه ته صفشون دیگه به انگشت من اعتمادی نداشتن....سخت ترین راهها رو میرفتن ولی انگشت من نه!!!ء
امروز داشتم فکر میکردم آیا مورچه ها با اون مغز میکروسکپیشون کار درستی میکنند یا ما آدمها...که ده بار از یه نفر،یه کار،یا یه برخورد له و لورده میشیم بازم امبد داریم که شاید این دفعه گلستان بشه!!!!البته ما اشرف مخلوقات هستیم و ده بار که کمِ ،صد
بار هم اگه از یه داستان بخوریم، باز هم باید به دنبال حرف و نقد و توضیح و توجیهش باشیم ....آدمیزادیم دیگه،مورچه که نیستیم

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

کفش هایم


ميخوام اينقدر بگم تا...ء
امروز ياد ديوار اتاقم افتاده بودم...ء
و اون همه شعر...مخصوصا سهراب و شعر
کفش هايم کو...ء
ميشه کفش هامُ پس بديد
.
.
.
من راه خونم گم کردم

یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۸

بوی اصفهان



لعنت به اين دلتنگی که بعضی وقتها امان ازم ميگيره
بوی عيد...بوی اصفهان...قهوه خونه زير پل...صدای آب..چراغ های پل سی و سه پل...قيافه های آشنا...صداهای آشنا...بغلهای گرم...بوسیدن ها...عید دیدنی رفتن ها
نه الان ديگه نميدونم دلم هوای چی کرده
ظرفم پر شده... هنوز با هيچ کس تو ايران نتونستم حرف بزنم...بغض بدی تو گلوم به هم فشرده شده
اين چند روز همش به مستی گذشت...امشب رو هم به مستی ميگذرونم
به سلامتی همه اونهايي که دوستشون دارم و نيستند
نه!!!من اگه اين بار به خونه برگردم ديگه توان برگشتن به اين همه غربتِ غريب را ندارم

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۸

آزاده

من شبیه هیچ آزاده دیگری نیستم
.
.
.

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

پیام تبریک اوباما

پیام تبریک اوباما با اشاره به شعر سعدی و اون جمله فارسی زبونش به دل من که نشست
ای کاش که از ایران عزیز پیام زیبایی به گوش میرسید و به دل مینشست!!!ء
حیف
...

سال نو همگی مبارک



مامان و بابای گلم،داداش نازنینم
خوشحالم که کنار همدیگه هستید
روی ماهتون میبوسم
خونه سبزمون معنی عشقِ برای من
سبز باشید و سلامت و شاد
نوروزتون پیروز


و دوستای عزیزم هر جای این گیتی که هستید براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
نوروز بر همگی مبارک باشه


ماهی قرمز

این هم یادگاری تو...تو برام نوشتی که ماهی قرمز توی تنگ آب میمیره و پرنده توی قفس...حالا که خوب فکر میکنم میبینم با اینکه من ماهی قرمز کوچولورا خیلی دوست دارم ولی خوشحالم که از امسال زینت 7سین من نیست...من هر سال نگران این موجود دوست داشتنی بودم...و هر روز صبح توی خواب فکر میکردم که شاید الان مرده باشه...ولی امسال هفت سین من خالی از ترس مرگِ
من تو را به خاطر همین حرف های قشنگت دوست دارم..همیشه آزاده باش

سالی که گذشت


سالی که گذشت سال عجيبی بود...و برای من پر بود از تجربه های ناب!!! تجربه هايي که خيلی هاشُ فقط توی کتاب ها همیشه
خونده بودم...و هميشه فکر ميکردم جاشون توی کتاب هاست...برای من سالی بود پر از خيانت!!!ء
خوشحالم که تموم شد... دوستانی که هر کدوم يه جا شونه شدند برام و جای ديگه تبر به دست بودند... چراش هم ديگه مهم نيست...خونه تکونی عيد به همين درد ميخوره...ء

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

دیوانه شد این زن

بــگـذار بگـویـنـد کـه دیـوانـه شد ایـن زن.........زد بر سرش از خانه به میخانه شد این زن
بگـذار ببـیننـد کـه مـردانه رهــا شـد..........پاشید ز هم بنده ی پیمانه شد این زن
هر جا که دل سوخته دید و تن عریان..........دیوار به دیوار همان خانه شد این زن
در خلوت چشمان گره خورده ی یک مرد..........از پیله برون آمد و پروانه شد این زن
چـرخیـد بـه دور خـودش و مـاه بـرآمـد..........چرخید سرش، یک شبه افسانه شد این زن
نوشیـد شرابـی کــه بـه یکـبـاره زمیـن زد.........ویرانـه ی ویرانـه ی ویرانـــه شــد این زن
آنقـــدر که از تـلخـی نـاب دهـن عـشـق...........با خویشتن خویش جو بیگانه شد این زن
گر مرگ چنین است ،همین معرکه عشق است..........بــگــذار بــگــویــنــد کــه دیــوانـــه شـد ایــن زن
هیوا 2008

سپاس

فقط می خواستم از یه دوست که کلی وقت گذاشت و این صفحه نظم گرفت تشکر کنم
:)

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

شهر کوچک من

شهر کوچک من
امروز بعد از چهار ماه رفتم به شهر کوچکی که 7سال در اون زندگی میکردم
و به اون خونه ای که من يه روزی عصيان گرايانه چمدونمُ جمع کردم و رفتم توش، و خيلی چيز ها را اونجا تجربه کردم.خانه نقلی کوچيکی بود ولی فضای گرمی داشت. اون حياط سبزپر از سنجابُ بلبل و اون زن صاحبخونه انگليسی مهربونی که کلی برام بودنش وزن بودن داشت و خيلی وقتها به داد تنهاييم ميرسيد، و شوهر گلش که هميشه مواظب بود که دم خونه من يخ نزده باشه
آره دلم هوای اونجا را کرده بود...مردمی که به هم لبخند ميزنند...و شهری که در کل دو تا خيابون بيشترنداشت...من هنوزم با لندن غريبه ام...زمان ميبره تا به اين شهر شلوغ که خيلی چيزاش شبيه تهران
عادت کنم

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

اتفاق بعید

من هم هنوز آن اتفاق بعید را انتظار می کشم. باور کن

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷

ترس های بیهوده

دو هفته اي هست که من به لطف یکی از دوستام از درد اسفبار بی کاری نجات پيدا کردم
ولی دلم نيومد اين اعتراف نامه را اینجا ننويسم....ء
زندگی قوانين عجيب خودش داره... يه روزهايی ميرسه که برای فرار از روزگار سخت به چيزی پناه ميبری و از داشتنش ممنون و متشکر ميشی که در حالت عادی حتا تصورش را هم نميکنی!!!ء
ميدونيد من خيلی ازکل مقوله دندان پزشکی ميترسيدم..از اون صدای دريل کردن و خلاصه هر کاری که دکتر دندان پزشک عزيز انجام ميداد...يادمه آخرين باری که مجبور شدم برم 2 سال پيش بود...اون روز صبح وقتی از خواب پاشدم از درد نصف صورتم بی حس شده بود...بازم به اين اميد بودم که خودش خوب ميشه و رفتم سر کار...ظهر تلفنم زنگ خورد و من که دیگه به زور ميتونستم حرف بزنم
فهميدم که برام وقت گرفته...و خيلی با ترس رفتم پيش دکتر...ء
اين را اينجا داشته باشيد
از طرف ديگه هم قبلاً گفتم که من از مرگ هم ميترسم...ء
اين دوتا رو بزارين کنار هم....حالا من توی مطب دندان پزشکی کار ميکنم و هر روز بايد ماشينم را در کوچه روبروی قبرستان پارک کنم...ء
جالبه نه؟
حتما شما هم شنیده اید که ميگن از هر چی که بترسی یا بدت بیاد سرت ميياد!!!!باور کنيد که من ديگه رسما اين قبول دارم
من همينجا مينويسم که من ديگه نه از دندون پزشکی ميترسم و نه از قبرستان و نه از هيچ چيز ديگه....ء
همین جا بگم از مرد هندی و سری لانکايی هم بدم نمی آد...بنده های خدا.... ميترسم اين هم تو راه باشه!!!ء
راستی کنار محل کار من يه مسجد هست که من کشف کردم زنها را به اونجا راه نميدن!!!وای امان از اين نوع بشر که خانه امن خدا را
هم از کج بينی هاش ايمن نگذاشته...ء
بعضی از زنهايی که ميان اونجا اينقدر در فرهنگ مرد سالاری گم و تحقير شده هستند که تمام زجر و درد اونها از خطوط چهرشون
معلومه...و نگاه مردهايی که سنگينی ميکنه بر باورهام و حريمم... بعضی وقت ها بايد به خودم ياد آوری کنم که اينجا لندنِ!!!ء
يعنی زنها يی که به این شکل در لابلای پارچه ها نه تنها چهره و موی سرشون پوشیده شده بلکه تمام هویتشون پوشيده شده حتا درلندن هم قدرت عصيان کردن ندارند؟؟؟
من اين چند روزه اينجا توی لندن دلم برای خيلی ها سوخته...خيلی وقت بود که درد اجتماع آزارم نداده بود
...

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷

امان


امان از اين فرودگاه رفتن و مسافر رسوندن و تنها برگشتن
امان از اينکه زمانی ميرسه که ديگه توان انرژی گذاشتن برای راضی نگاه داشتن عزيزترين هاتم نداری
امان از اين سکوت مرگ بار خونه
امان از اين همه تنهايی
امان از تو و امان از من
بابا رفت ايران

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

بوی سبزه

تازه فهمیدم که تنها دلیل ننوشتن بعضی از حرفها درد بی درمان خودسانسوری نیست
بعضی حسها انگار که مخصوص گوشه دلت هستند
مثل تو
و بوی آغوش تو
...
سبزه ی من رها کرده خود را در آغوشِ ظرف و منتظر اندک گرمای بهار است تا که جوانه زند
و من
....

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

امشب


من چه قدر امشب دلم گرمه و پر از بوی خوش عشق
بايد تا خونه ام بوی بهار ميده به فکر سبزه عيد باشم

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

رها

اين روز ها در سکوتی پر از سوال نگران يه دوست هستم... براش دعا ميکنم...دقیق نمیدونم برای چی باید براش دعا کنم...اینقدر که پشت حرفها و چهره ها گمش کردم...ولی من براش آرزوی آرامش میکنم
دلم میخواد باز هم بنویسم...ولی سکوتمُ دوست دارم...حرمت سکوتم صدای بریده بریدمُ شرمنده میکنه...من باز هم پُرم از خالی شدن
واین یه داستانِ همیشگی آزاده ....من همه چیز را به حرمت کلام و خط آخرش فراموش میکنم
یه جایی خوندم که نوشته بود بهار ما گذشته.....راستی اصلا بهاری بود؟ یا توهم غربت و تنهایی بود؟

نجوای شبانه

دو ساعت از نیمه شب گذشته
تبِ کلماتت صورتم را تب دار کرده
دیوار اتاقم هنوزم سردِ.....آره

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

گاه

گاه دلتنگ می شوم دلتنگتر از همه دلتنگی هاگوشه ای می نشینم و می شمارم
باختن ها را و...و صدای شکستن ها را و وجدانم را محاکمه می کنم.....من کدام قلب را شکستم
وکدام امید را ناامید کردم و کدام احساس را له کردم و کدام خواهش را نشنیدم و.....و
به کدام دلتنگی خندیدم که گاه این چنین دلتنگم