سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

یادگاری های من از تو



سالها قبل... آن روز که من نوجوان بودم...آن روز که من طعم جوانی را با خود تازه مزه مزه می کردم..آن روزها ...این دوستی به آن روز ها بر می گرده... شرکت سپیده سپهر... من و تو و صدای خنده هایمان... صدای خنده هایی که به دور از همه باید ها و نباید ها به آسمان می رفت...ا
صبح تا حالا با ذهنم و خاطراتم چرخیده ام ... دیر رسیدم...ا
دیر رسیدم، دیر رسیدم که حتی حالی ازت بپرسم..امروز که آمدم بپرسم حالت چطور است گیج و گم و بهت زده به پیام های صفحه ات خیره ماندم و بغضم شکست...شکست این بغض لامصب بی درمان...ا
آخرین روز...آخرین دیدار... تابستان 3 سال پیش باز هم در خنده و شادی گذشت و قرار بود که برگردم...ولی نه من برگشتم و نه تو دیگه با اون کلام و صدای شیرینت، با "نازنین" گفتنهایت...با آغوش بازت، با آن همه مهربانی ها آنجایی... ا
هر بار که زنگ میزدی از اینکه از الو گفتنت می شناختمت تعجب می کردی...ولی مگه میشد فراموش کرد صدای گرمت را...حتی بعد از این همه دوری....و این عکس، در کنار تمام خاطراتمان که من از آنها هیچ عکسی ندارم، تنها یادگاریهای من از توست...این آدمک که بیش از 16 ساله که هر کجا که بودم در گوشه میزم نشسته بوده، با همین صورت شاد و این کِش سر که آخرین روز از موهات باز کردی و به من دادی...ا
باز هم من ماندم و دلتنگی ها... و زبانی که حتی نمی چرخه برای اینکه بگه روحت شاد

همیشه صدای خنده هات و صدای گرمت در یادم هست