چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

عشق و خیانت

!گاهی واژه ها به هم میپیچند و آدم نمیدونه واقعا امروز در تصوراتش زندگی میکنه یا دنیای دیروزش تصوراتش بوده
"خیانت"
...خوب یادمه از آخرین باری که از درد این لغت به خودم تابیدم و پیچیدم و اشک  ریختم و در خودم ریختم
انگار که داغ بچه دیده ام و دیگه برای همیشه بار سنگینِ داغ این لغت از ذهن و دلم  رفته، به راستی حس میکنم اون آخرین باری بود که فرو ریختم و دیگه نخواهم لرزید ... حالا دیگه تصور تکرار اون فرو ریختن هم بار دیگه در ذهنم نمی گنجه
 حالا این هیچی، پس اون هیاهوی عشق کجاست؟
یعنی اگه من تصور درد خیانت و ترس از آن به سرم نباشه برای چشیدن طعم خوش عشق هم خودم را به مهمانی دعوت نمیکنم؟

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۱

فقط صداست که می ماند

امروز بین سردرد وحشتناک و خونه آشفته و دل آشوبم صدای تلفن پیچید
سلام مامان...آه گاهی این همه آرامش از فرسنگها اونطرف تر چیزی شبیه معجزه است برای من آشفته حال
خوب میفهمم که تمام نگرانی هاش را قورت میده فقط برای اینکه کمی من را آرام کنه
یه روز خوب میاد مامان

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

روزهای س-خ-ت

میشه اوقدر  همه چیز تو زندگی آدم به هم بریزه که  بزرگترین شادی روزانه آدم خریدن پاکت سیگارش باش
ولی این آخرش نیست، حتی اینقدر همه چیز به هم پیچیده تر میشه که از همون دلخوشیش هم آدم میگذره
گاهی میشه همه چیز هر روز بدتر از روز قبلش بشه
روزهای بد، نه با آمدن فصل بهار تموم میشوند و نه اصلا بهار و زمستان میشناسند
و همیشه هم امکان بدتر شدن دارند... امکان بدبختی آدم اصلا شبیه بادکنک نیست که ظرفیتش پر بشه و بترکه... نه، مادام تا نفس داری میتونه حجیم تر بشه و بد قیافه تر...مگر اینکه پریز را بکشی.... و تموم