شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

نه آقای مرندی دانشگاه جای تو نیست

هشت ماه و چند روز از آن کودتای بی رنگ بر علیه ملتی سبز میگذرد. نگاهی به لیست زندانیان بعد از انتخابات می اندارم و با خود می اندیشم که چقدر هوای زندانها این روزها سبز است. به راستی زندان بانها با این همه سبزی هوای پیچیده شده در سلولهای زندان چه میکنند؟؟

مقاله بابک داد به نام تجاوز مقدس را میخواندم. مقاله دوست و یار سبزم ع-ا در جرس به نام دانشگاه حرمت دارد چه در لندن چه در تهران را میخواندم. حدیث چشمان گریان همسر امیر رضا عارفی به قلم شیدا جهان بین را در وبلاگش میخواندم و گیج و گم بین سبز و بنفش و دموکراسی و دیکتاتوری در غلیان افتادم. اگر بخواهم مختصاتی بر تن باور سبزم بکشم آنوفت مرز سبز ماندن من تا کجاست؟

آیا اگر من در باورم یقیین دارم که تریبون دانشگاه یو سی ال لندن را از مرندی گرفتن کاریست بسیار پسندیده و در خوراو زیرا که نه تنها در این مدت حامی و پشتیبان دولت کودتا بوده بلکه هفته قبل از آن، اعدام دو هموطن من را تایید کرده بود،آیا این جا من خشونت طلبم؟ در سرم میپیچد که دانشگاه یو سی ال این روزها داشجوی زندانی در اوین دارد. یاد مادری که این روزها پشت در زندان به دیوار بلند خیره میماند از ذهنم دور نمیشود.

بلند بلند با خود می اندیشم، مگر میشود با سیستمی که نیروهای امنیتی آن علی کروبی را نه در زندان که در مسجد، همان جا که مسلمانها از آن به نام خانه خدا یاد میکنند، تهدید به تجاوز جنسی کنند، با زبان شیرین یار سبز من که مقاله دانشگاه حرمت دارد را نوشته، سخن گفت؟ مگر میشود که اشکهای چشمان همسر امیرضا که حکم اعدامش را داده اند را دید وآنوقت به آقای مرندی اجازه داد که بدون مزاحمت و با استفاده از نام دمکراسی که خودش هم از آن نه نشانی دارد و نه در راه آن قدم برمیدارد سخن گفت. اگر بار دیگر بر اعدام این جوان هم حکم تایید گذارد چه کنیم با این همه تب و تاب دموکراسی؟ پس دادِ دل آن همه مادر دانشجو که این شبها بر پشت دیوارهای زندان اوین با هزار تهدید و توهین می ایستند را کجا سر دهیم، اگر در لندن هم به نام دموکراسی سکوت کنیم،پس کجا؟؟؟
پس با بغض در گلو پیچیده خودم چه کنم؟؟؟ تا کجا ببینم که میزنند، میگیرند، تجاوز و توهین میکنند، که حتی میکشند،و باز هم وقتی که به نام دموکراسی به یکی از دست اندرکاران و حامیان این جنایت ها در لندن تریبونی داده میشود سکوت کنم؟ متمدنانه بنشینم، گوش دهم، دست بلند کنم، اگر نادیده ام هم گرفتند لب بگزم و سالن را با هزار بغض دیگر در انتها ترک کنم؟؟؟
و امروز که تنها کار ما ندادن این فرصت به یکی از حامیان دولت کودتا بوده، یاران سبزم تفکر مرا و عمل دوستانمان را نکوهش کنند!؟

به فضای خارج از ایران می نگرم، چه خوب بود که دلهای صاف و مردم دوست در همه کشورها حامیان مردم بودند، بالاخص دراریکه قدرت. ولی افسوس که معامله های نفتی و گازی فرصتی به صاحبان قدرت نمیدهد که دغدغه شان دموکرات بودن من و ما و سبزها باشد. که من باور دارم آنها هم به مانند طوطی حرفها را تکرار میکنند. شاید میبایست در فضای ایران باشند تا ببینیم آیا باز هم گله ای میکنند بر آن کس که از راه باریکه ای به دنبال حق خود ویارانش فریاد میزنند. آنچه من آرزو دارم ایرانیست آزاد و مقتدر و این به تحسین و تهدید غرب و شرق ساخته نمیشود. دغدغه من پیش از اینها دغدغه بر کشوری است که فقر و بیعدالتی و خفقان در آن فریاد میکند و بسیار در زندان دارد.

به فضای داخل ایران از دور نگاهی می اندازم، آن طرف این معادله نابرابر در برابر این همه سبز چه کسی نشسته؟! زبان گفتگویش چیست؟! گوش شنوایش کجاست؟! دستان بی رحم قدرتمندش یارای خورد کردن چندین شاخه سبز دیگر را دارد؟! از این همه های و هوی دموکراسی خواهانه ما به نفع خودش استفاده میکند یا از آن درس میگیرد، یا نه به چشم خس و خاشاک نگاهمان میکند؟! صحنه ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم میگزرد; ندا، سهراب، کیانوش و صد نفر دیگر را در خاک داریم. زندان ها مملو از یارانمان است. باتوم ها در هوا میچرخد. از کابوسی تلخ خودم را بیرون میکشم;

نه آقای مرندی دانشگاه جای تو نیست


این را با صدای بلند بخوان:
تا زمانی که یارانم در زندانند...مادرانم داغدارند...پدرانم کمرشکسته فرزندان دربندشان هستند
من حتی به عنوان یک نفر بار دیگر هم برسر در هر دانشگاهی در لندن که اسم تو و یاران حامی دولت کودتا بپیچد از داد در گلوی خود استفاده میکنم تا جلوی چشم مادران و پدران و همسران نگران سرزمینم و در برابر وجدان خود سر آرام بر زمین بگزارم

و اما،
اگر روزی زندانها را گشودید، حکمهای نا جوانمردانه را لغو کردید، مرهمی بر دل داغ دیدگان گذاشتید، آنوقت به نام و باور دموکراسی در مقابل هم مینشینیم سخن میگوییم و زندگی میکنیم

و تا آن روز شما هم به همان تلویزیون بیست و چهار ساعته آقای ضرغامی که تام الاختیار در خدمت شماست بسنده کنید

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

آزول


خاطرات را ورق میزنم

صدات توی اون فضای پر از بوی سرداب سیاست چه آشنا بود و چه بر روح و روانم آرام نشست

نمیدونم دلتنگی مشترک همیشگی من و تو بود که دیدنت به دلم نشست یا بوسه أی که بر چشمم زدی

"آزول"