دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

خانه ام در آتش است


دو هفته ای هست که دلم میخواد بنویسم،ولی هر بار این صفحه را باز کردم،بغض کردم و بستمش...آره خانه ام در آتش است...آتش حتما شعله و زبانه نمیخواهد،نگاه در حال مرگ ندا شعله آتشش تا سالها دلم را خواهد سوزاند... روز اولی که درمونده از همه جا به جلوی سفارت رفتم و بر زمین نشستم و هق هق گریه کردم هنوز هم باور بر سیاهی داستان نداشتم...چهره زشت دیکتاتور مستبد و کودتایی یکباره نقاب برکشید و ندا های هم وطنم را در خاک و خون غوطه ور کرد...دلم تنگه ایرانِ...دلم برای تک تک مردم با غیرت هم وطنم این روزها تنگ شده...و به تک تک همون دستها و صداها افتخار میکنم... تک تک این روزها که هر روزش را جمع شدیم و فریاد داد خواهی سر دادیم هرگز آسون نگذشت...ولی این کجا و آن کجا
این کجا که از مشتی سلطنت طلب و کمونیست پوسیده و مجاهد خاین ناسزا شنیدیم وایستادیم و دست رد به سینه آنها زدیم وتهمت ها فقط خنده تلخ بر لبانمان نشاند و آن کجا که هموطنم، دختر و پسر، پیر و جوان سینه سپر کردند و ایستادند تا زشتی کودتای سیاه،دروغ و دزدی را با همان دستان خالی از چهره ایران بزدایند... و من از همان لحظه نخست نگران و آشفته از سنگینی باتوم ها به تن و روح تک تکشون بودم
من باور دارم که روزی پیروزی را جشن خواهیم گرفت
ولی جای ندا ها آن روز هم خالی خواهد بود و آن نگاه مظلوم که با چشم باز جان از بدن رها کرد همیشه و همیشه بر دل و روحمان خواهد بود
شرم بر دستان بوی خون گرفته آنهایی که هموطن خود را به بهای قدرت طلبی به خاک و خون کشیدند
پاینده ایران

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۸

هفته سیاه

هفته سیاهی بر وطنم گذشت
...
چه باید کرد؟؟؟ چه باید گفت؟؟؟

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

رای


تب کردم از هيجان انتخابات...صورتم ملتهبه... بی خوابی امانم را بريده... ولی اصلنا و ابدا دلم آروم نميگيره برم تو تختم کلی حرف تو دلم دارم ولی قفل شدم... دور و برم پر از هيجان ... اينقدر که ديگه سکوت بی منطق دوستان هم ازارم نميده... بعضا من را ياد خودم در 4سآل پيش ميندازه... چه سکوت مرگباری همه وجودم را گرفته بود
بار ها اين ابله وهم زده فلاکت برامون به ارمغان آورد...من لب گزيدم و زير لب به خودم ناسزا گفتم که "آزاده چشمت کور،تا دفعه ديگه رای بدی حالا دفعه ديگه "...........فرداست"
يکی حرف جالبی ميزد ، ميگفت اين آدمهايی که به شناسنامه های بدون مهر خودشون افتخار ميکنند من را ياد اون دختر خانوم های 50ساله مياندازند که به باکره بودن خود ميبالند
ولی روزگار غريبی شده اين روز ها
....
نگرانم...دلتنگم

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸

بخشیده ام

یک بار از من خواستی که تو را بابت تمام آنچه نوشته ای، مینویسی و خواهی نوشت ببخشم !! از آن روزمن بارها تو را بخشیده ام و این روالِ روزها و شبهای من است....صدایت هنوز در گوشم میپیچد