پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

گزگز

سالهاست جایی در دلم گزگز می کند. آن موقع هم که نمی کرد کودک بودم و به زبان عامیانه، ساده لوح. اصلا انگار که ذات مقدس آن محل ساخته شده برای گزگز، آنجایی که فضای مشترکیست بین دوست داشتن و امنیت و آرامش. هوای سرد دیماه بود و صورتم هم از سرما گز گز می کرد. بغض کرده بودم ولی می دانستم چاره ای نیست...همیشه همین بوده،فقط گاهی فریاد می کشی، گاهی سکوت می کنی، گاهی بلند بلند فکر می کنی،گاهی سرت را بین بالشت آنچنان فرو می بری و چشمانت را می بندی تا فردای لامسب بیاید، یا نه حداقل تصور کنی و حجم دهی آمدنش را، و گاهی هم در آغوشی خودت را آنچنان می پیچی و می تابی تا فراموش کنی گذر زمان را و دلت نمی خواهد به هیچ فردایی فکر کنی
می دانی عزیز دل، خوشیهای من و تو به ماندگاری و عمق یک مستی، هم آغوشی و یا  یک نگاه مهربان است، ولی چه کنیم با غمهایمان این روزها، غمهایی به عمق یک اعدام


چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

من و دلشوره ای سبز با قرار سبز


رسیدم به فصل بیست سوم خرداد قرار سبز کتاب مسیح علی نژاد

آنجا تهران بود و اینجا :
لندن 23 خرداد 1388

دلم شورید

دلهره گرفتم
....

اون روز عصر وقتی داشتم بعد از تجمعی خود جوش از درب سفارت ایران در لندن با کیوان به سمت ماشینش می رفتم

صدایی نگران از پشت تلفن بغض من را شکست؛

مامانم بود و مثل همیشه وقتی آزاده را بی تاب دید بعد از اینکه مطمئن شد من و داداشی سالمیم، گوشی تلفن را داد به بابا، تاب و طاقت بی تابی های مرا ندارد و من بلند بلند گریه می کردم دیگه برام مهم نبود آدمهایی که از کنارم رد میشوند چی فکر می کنم

به پهنای صورت اشک می ریختم و تنها کلماتی که یادم هست لغت تلخ "کودتا" بود و چراهای من که در پشت هق هق گریه هام شبیه دادی بود از دلی سوخته

و تازه روز های سیاهی که هنوز نیامده بودند ولی بوی تلخ و تندش دهانم را گس کرده بود و چشمانم را سوزانده بود

چقدر بی تاب وطن بودم؛

تاب آورده بودم که در خنده ها و هلهله کشیدنها و احمدی پر گفتنها آنجا نباشم ولی تمام روز ها ی تلخ بعد از کودتا را امان بریده و حیران گذراندم

بارها شب ها که بر گشتیم از تظاهرات بر پله های سنگی خانه نشستم و آسمان برایم کوتاه بود چه برسد به سقف بلند خانه ای صد ساله در لندن، و دلم جای دیگری بود

و...

آی مسیح روز بیست سوم خرداد هزار و سیصد هشتاد و هشت من بلند ترین گریه ام را در لندن سر دادم که آوازش همیشه در گوشم خواهد ماند... نمی دانم چرا دیگر نمی توانم کتاب را ورق بزنم...با بغضی در گلو این جا نشسته ام و فکر می کنم که شاید فردا

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

ناکجا آباد

انگشت تب کرده ات را بر پیشانی بلند کودکی ام میکشی،
از انحنای بینی ام تا خط لبهایم،
از خواب می پرم.
تو نیستی،
من هم نیستم.
خاطره ای تلخ را به درون می کشم.
آن قدر دندان بر هم می سایم تا خرد شود استخوانهای تلخ و نیشدار
و گوشه دار خاطراتم.
می خواهم رها شوم،
به امید رها شدن، دست و پایم را می کشم.
نمی دانم بوی میله های قفس از کجا در فضای اتاقم حجم پیدا کرده
حجم آبی له شدن زنانگی هایم به دستان بی باور خودم
حجم سبز روییدن یک ساقه در نا کجا آباد جهان
ناکجا آباد را بو می کشم، بغض می کنم،
بوی خون می دهد،
بوی زجه مادری که گِل بر سرش ریخته و در گوشه ای بهت زده نشسته،
بوی حجم بی کران دل های سوخته و انگشتان بریده شده،
بوی طناب دار،
بوی نامردی مردانم،
بوی بی مهری زنانم،
بوی روسری دخترکی که گل نرگس می فروخت و آویزان به شیشه ماشینم اصرار داشت که همه اش را بخرم و من
در آن لحظه از همه گل های نرگس بیزار شدم ...آنها را به صندلی پشت ماشینم پرت کردم و تو در خاطرم همیشه با بوی نرگس
همراه شدی
بوی دروغ، همانچه که در اولین روزهای مدرسه قبل از "بابا" آموختندمان
بوی تزویر، و صورتهایی که با سرخاب های چینی قرمز است نه از دل خوش
بوی خالی ذهن دخترکان و پسرکانی که دیگر نمی شناسمشان،
ولی،
دوستشان دارم.
بوی دانشگاه، که حجم خالی فرار از ناکجا آباد را برای من به یقیین تبدیل کرد.
بوی طغیان من.
بوی تلخ و گس تلی خاک که از خانه مادر بزرگ به زمین ریخت و من چشم برگرفتم که نبینمش
نمی دانی این روزها چه تلخم

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

فضای من

فضای عاطفه مثل جباریت خدا بوی خشم می دهد
فضای تبسم مثل تیشه جلاد بوی خون می دهد
فضای دل من مثل تابستان قطب یخ زده است
فضای ایران مثل بوی گند گاز کارخانه های آدم کشی نازی هاست
فضای هر بدرقه ای مثل مردن و باز نگشتن است
فضای هر سلامی مثل خداحافظی تلخ پر سوال و پر گریه است
فضای هر صبحی به مانند قلب گنجشک زندانی شده در اتاقکی میزند و می لرزد
فضای آزادی بوی سرد سلول انفرادیست
فضای خانه دور است و محو و گم
فضای هر عشقی...عشق؟؟؟ نمی دانم کجای روز گار جایش گذاشتیم
فضای هر آغوشی...آغوش؟؟؟ بگذار این یکی را هیچ نگویم

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

تاریخ

صدای گوش خراشی در حافظه تاریخی سرزمینی که دلتنگش هستم برای همیشه حک شد
بر ذهنم نقاشیت می کنم
راه می روم
با خود خشونت تاریخ را تکرار می کنم
کلمات را مرور می کنم
گاه انسانها وارثان بی رحمی های تاریخ هستند
حتی آنها که مهربانند
حتی آنها که می دانند
آنها که می فهمند
روحم را از زیر سنگینی کلماتت بیرون می کشم
می خواهم پاکشان کنم
ولی نه
باید حرف را شنید، باید درد را چشید
به دفتری که بسته شد می نگرم
دست بر پوسته دلم می کشم ، می سوزد، تلخم
ناسزایی بر روح و روان تاریخ حواله می کنم
ولی چه فایده باز هم بوی هیچ می آید
...........
بیدار می شوم، در خانه بوی هیچ می آید
روزی از همین روزها باید از این همه هیچ سفر کنم
باور کن که این قهوه تلخ صبحگاهی را باید تنها با طعم سیگارت سر کشی
باور کن، کفش به پا کن و برو
قهوه را سر میکشم و یاد خواب شب گذشته می افتم
خواب نه، تو

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

دل-تن-گم

آزاده گریزپایی که گاهی من را به دنبال خود میکشید و گاهی من برای رفتن کفش به پایش می کردم
مدت زمانیست،
که دیگر راهی برای جلو رفتن نمی یابد
آنقدر دلتنگ ایرانم که با اینکه از خانه هیچ آوای خوشی به گوش نمی رسد ولی من آسمانش را ،خاکش را ، غروبش را، کوهش را، مردمش را، خانه ام را سخت دلتنگم
تصور ابعاد این همه دلتنگی در باورم نمی گنجد
سخت روحم آزرده است،
دوست دارم به خانه باز گردم،
آرزوی کودکانه ام را پیش گیرم و معلم روستای سبزی شوم و بچه های لُپ گُلی را دست نوازش بر سر کشم و الفبای زندگی را مشق دهم، این ساده ترین آرزوی من بود، قبل از اینکه آنقدر بزرگ بشه که صدای ترکیدنش در گوشم سالها بماند

دور افتاده ام از تمام رویاهایم

روزهای سرد پاییزی
پر از رنگ و خالی از محتوا می گذرد
درونم خالی است،
تلخ است،
گس است،
بغض دارد،
و خسته ام

دلم برای کلاغی که آخرین خرمالوی درخت خانه مان همیشه سهم او بود آنقدر تنگ است که شاید اگر این روزها میدیدمش ،عاشقانه ترین بوسه را بر منقارش می زدم، حتی اگر لبانم را وحشیانه می دَرید

این روزها آنقدر تلخم که هر چقدر شکلات می خورم فقط رنگ قلبم شکلاتی تر می شود

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

راه

بر در و دیوار خنج میکشند تا بودن و شدن و داشتن ِ آنچه در بنیان بی فردا و بی دیروز و بی امروز است را ثابت کنند
بر در و دیوارخنج میکشند تا صدای بودن خویش را بشنوند.
ولی بی خبر از اینکه خاطره دیوار پر است از این خنج ها، و صدایش تنها انعکاسی است از آواز تکرارها.
دیوار آخرین پناه است برای امنیت و گاها برای نرفتن به راهی که حتی آوازه پُر از طوفانش امان میگیرد از کابوس های شبانه آدمی. و باز خنج میکشند
...
"راه ها" مسیری برای همه نیستند
و "دیوارها" تکیه گاه همه نیستند
...
پیمودن مسیر به دورادور دیوارها و یا در پناه دیوارها تکیه دادن، با راه را برگزیدن و جستجوی کویر و جنگل از پایبست متفاوت است.
آنجا دیواری هست که بر آن تکیه دهند و پشت و پناه گیرند در اوج دلهره و تشویش.
ولی در راهِ بی دیوار تویی و تو، و همسفرانی که آنها هم جز خودِ خود هیچ ندارند و این عمیقا تلخ و تنهاست، حتی در کنار تمام شیرینیهایی که جلا می دهد روحت را،آنزمان که کشف میکنی، بر خود می بالی و به خود نگاه میکنی و طعم شیرین تجربه ها بر دهانت می نشیند
...
عده ای راه رو هستند و عده ای تکیه نشین و حاشیه نشین دیوار ها
و این دو گروه گاه از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشوند
ولی امان از" درد" که بر جان هر دو می پیچد
رنگ و رو عوض میکند ولی در نهایت درد است
او که رها می شود و به راه می افتد گاهی خسته و تنها و کم نفس به شانه ای حتی مجازی پناه می برد و می گوید"بریده ام"....دردیست این رهایی و آزادی، حجم سنگین آن گاه بر مغز استخوان آدمی آنچنان می ستیزد که امان از او می برد
دروغ چرا؟ نمی شناسم درد دیوار نشینها را
ولی به گمانم هر چه هست پر است از تکرار و تکرار و تکرار
...
دورم از تکرار ها
دورم از دیوارها
این بار در کویر رها شده ام، در جاده ای کویری، که دلخوشی ام به همین امروزیست که تا چشم کار می کند خالیست، در این خلاء "هیچ" معنای عجیبی دارد، ولی من، از تنها ساقه سبزی که در دست دارم زندگی را می سرایم و پیش می روم
خسته ام
ولی ناخن هایم را آنقدر جویده ام که بر هیچ دیواری خنج نیندازم

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

بگو

می خواستم در آغوشت کشم
می خواستم بر کاسه سفالی ام نقاشیت کنم
می خواستم سیگاری در آغوشت کشم
می خواستم مال من باشی
می خواستم بوی قهوه صبح گاهی بیدارمان کند
می خواستم بوی تنت مستم کند
...
از خواب بیدار می شوم
زمان گذشته
نمی دانم زمان سنگ است یا آهن یا صفر و یک
هر چه بوده گذشته، گذشته روزگاری که "من مال او باشم"
ما همه سرفراز و سر بلندیم از میانبر زدن از راهی که نمی دانیم نامش چیست
مادرانمان به آن وفا میگفتند و ما گم و گیج نگاهش می کردیم
و روزی وقتی مادرانمان نگاهشان به پدران بود ما دزدکی از آن واژه گذشتیم
...
دیروزبعد از فتح آن واژه خوابیدم و امروز بیدار شدم
چقدر دلم خالیست... حتی آن واژه را هم دوست ندارم
گویا امروز دیگر زمان هیچ چیز نیست
نه آغوش، نه کاسه آبی سفالی، نه پک زدن به سیگار لب سوز تو، نه مال من شدن، تو ... او
...
لیوان را تا نصفه پر از قهوه میکنم، بوی خاک می دهد لعنتی
سر میکشم
مست میشوم
...
بگو کسی خانه نیست
بگومن رویایم رادر جانماز سفید مادربزرگ جا گذاشتم
بگو دلم تنگ است
بگو
رها کرده ام خود را به دست باد، تو را به دست تو
و ما را به دست ...
ما؟
تلخ می خندم

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

تلخ

طعم تلخ سیگار....
طعم تلخ دوری...
طعم تلخ تصور شنیدن شکنجه های یک زن...
طعم تلخ توهم غربت نشینانی که پاک فضای خانه را به فضای غربت باخته اند...
طعم تلخ ایرانی بزرگ در پشت میله های زندان...
طعم تلخ هوای آزادی آنجا که از داشتنش لذتی نمی بری...
پنجره را باز می کنم
ابر ها بر سرم سنگینی می کنند
خاطره ها و امید ها و آرزوها رهایم نمی کنند
تو نیستی
او نیست
من هم نیستم
کجاییم "ما"؟

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

واژه ها

آرامش من با واژه ها به یغما برده می شود
وقتی با واژه ها درگیر می شوم سخت ترین لحظه های بودن من است
وقتی بین خوب و بد در لایه های ذهنم می چرخم و خاطره ها مرا می چرخاند
گاهی از انحصاری شدن عشق فرار میکنم و از سوی دیگر سلولهای خاکستری ذهنم به دنبال امنیت و آرامش می گردد
ولی همین من ، از آرامش روزها و لحظه ها خسته شده و طغیان خود و یا تو را می طلبم وطغیان نکنی، طغیان می کنم
و در این کارزار روزی مثل امروز خسته می شوم از این دَوَران روح و روانم
آری روزی در اوج عشق فرار می کنم از هر "مال تو" شدن و از هر "مال من" شدن ولی چطور در این لحظات محو می شوم در تصور "مال تو" شدن و تشنه می شوم به تصور "مال من" شدنت!
و همین من که باور دارم آدمی نه مالک جسم دیگریست نه مالک روح دیگری چگونه گم و گیج می شوم بین "داشتن و بودن"
کسی بچیند این سیم سرد فلزی را...

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

زنانگی

آمدم زنانگی را بنویسم
بین سیگنالهای اینترنتی گم شد و رفت
نوشتم زنی، عروسک نیستی
نوشتم که زنانگی ات را معامله نکن
-نه در خانه و نه در خیابان
نوشتم که آیا این راه و رسم فروش زنانگی از دل خانه ها بر می آید؟ء
یا نگاه خیس و حریص جامعه؟ء
یا معلم بر سر کلاس درس با غمزه گری هایش این گونه آموخته؟ء
یا شاید دستان خالی یک زن که در باورش متاع قدرتمند تر از زنانگی اش برای فتح خواسته هایش ندارد؟
و چه فرقی دارد که در ازایش به تو چه میدهند؟ - چه عشق باشد و چه زر- باز هم سلولهای خاکستری ذهنت را آرامشی امن فرا نمیگیرد
چه فرقی میکند اگر خریدار خانگی باشد یا خیابانی؟ چه فرقی میکند اگر دوره ای باشد؟ -
که این متاع را به هر چه بفروشی و به هر که بفروشی خسته و کوفته به گوشه ای خواهی نشست و به مانند بازرگانی که جنسش را ارزان از کف داده لب میگزی- معامله اش نکن
می دانم که این روزها همه راه ها طولانی هستند
...
و خیلی چیزهای دیگه
ولی گم شد و بین سیگنالهای اینترنتی رفت
شاید روزی دیگر

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

باز مینویسم

میخواهم بنویسم
لایه های ذهنم پر از حرفهای گم و پیداست
پوسته ذهنم را میپویم، ورق میزنم لایه ها را
اشک- اشک از چشمانم راه می افتد
سکوتم از چیست؟
درد دارم بر دل؟
بغض دارم بر گلو؟
آه مادران است؟
اشک مظلومان است؟
دلتنگم؟
نمیدانم
باید غبار را کنار زنم، اوجی بگیرم و از آشیان عقاب بر باورهایم بنگرم
اوج بگیرم و دور از اشک و آه و میله زندان و داغ مادران و بی کسی کودکان یتیم شده برای فردا ها بنویسم
با حس سبز
با بوی عاشقی
با باوری سبز
رهایم کنید
بگذارید هوایی تازه در ریه هایم جا پیدا کند
خسته ام از دود
خسته ام از باورهایی که تنها نقششان سرابی است از تار عنکبوت هایی که بر باورها تنیده اند، وقتی که حتی عنکبوت هنرمند هم بر تارهای خشکیده اش مرده است
خسته ام از این همه هیچ
عصیان را دوست دارم
عصیان در برابر من
عصیان در برابر تو
عصیان در برابر زنانگی ام
عصیان در برابر مردانگی درونم
عصیان در برابر هر آنجه از درون و بیرون به بندم میکشد
عصیان در برابر این همه رخوت مرگ باری که بویی از سبز ندارد
سبز خواهم ماند
سبز خواهم زیست
سبز خواهم نوشت
سبز
بلند میشوم
پنجره را میگشایم
نقطه های مجهول ذهنم را مرکز پرگاری میشوم
اشک هایم را پاک میکنم
بغضم را فریادی میکنم بر گستره پهن آسمان
رخت های روی هم ریخته و نشسته را از پنجره به بیرون می اندازم
رخت نو می خواهم انگار
خسته ام از تکرار پوچ رخوت انگیز این اتاق
من از اینجا به عقابی که بر تیغه کوه نشسته نگاه می اندازم
همبازی من اوست

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

روز تلخ قدس در لندن

دیروز 4سپتامبر2010روز قدس بود در کشورهایی مثل انگلیس

حدود ساعت 2 بعدازظهر رسیدم به جمعی که داشتند خودشون را برای شرکت در راهپیمایی حاضر میکردند. بین جمعیت چرخیدم، بینابین جمعیت چهرهای ایرانی را تک و توک میشد دید. احتمالا با حس زنانگی ابتدا سراغ دختری رفتم که پرچم ایران دستش بود

سلامم را با دشنام پاسخ گفت

خیلی تلخه تو خاک غریب ایرانی بهت دشنام بده...جواب دادم شرمنده ام که رنگ سبز بلوزم را هم تاب نیاوردی و به سراغ دومی رفتم

مردی میانسال که سلامم را جواب داد بهش گفتم حاج اقا نظرت چیه راجع به اونچه در ایرانمون میگذره....؟؟؟

نگاهم کرد و گفت شما سبز ها را همین انگلیس ....به سر ما نازل کرد

گفتم این چه حرفیه شما پیرزنها و پیرمردها و زنان و مردان کشور خودتون را که از ته دل فریاد میزدند را به بیگانه نسبت میدید؟

گفت بله همش زیر سر آمریکا و انگلیسه

گفتم نه جنبش سبز از رگ و ریشه داخل همون ایران زد بیرون

گفت امسال همتون اون مملکت را به آشوب کشیدید

گفتم من هم رای دادم و به دنبال رایم اومدم بیرون، من به خاطر تغییرات داخل نظام برای ایرانی بهتر رفتم پای صندوق رای...من و امثال من که اگه آشوبگر بودیم راه دیگه ای را انتخاب میکردیم....ولی جواب سوال ساده اون جمعیت چی بود؟؟سهرابها و ندا ها و کیانوش ها را کشتند و کوهیارها و شیواها را زندان کردند. به صانعی و کروبی قرآن خوان هم رحم نکردند، دشمنان فرضی آقایان از بدنه همان نظام هستند که ما براي فردای بهترش رفتیم و رای داديم...چطور شد حالا انگلیسی شدند همه؟

گفت: شما ها دارید از این داستان استفاده تبلیغاتی میکنید و من هم دیگه جوابی به حرفای انتخاباتی نمیدم

گفتم:شما واقعا فکر میکنید ایران با فلسطین امروز فرق میکنه؟

گفت: شماها از اسراییل میترسید شماها صدای فلسطین را میخواین خفه کنید

گفتم : آفای محترم من و خیلی از سبزها با هر ظلمی هر گوشه دنیا مخالفیم...ولی ایرانمون، دوستای عزیزمون زیر شکنجه و تجاوز و حکم های ناعادلانه هستند، این انصافه؟ این اسلامه؟

گفت: قانون شکنی کردند

گفتم: پرسید رای من کجاست و جوابش گلوله بود

چیزی نگفت و بدون خدافظی من را در بغضم رها کرد و رفت

دوتا پسر جوان که فارسی حرف میزدند توجهم را جلب کردند

رفتم طرفشون سکوت را شکستم و گفتم سلام

گفتند سلام و من سریع پرسیدم دارید میرید راهپیمایی برای قدس فکر نمیکنید قدس امروز بهانه ای دست دولتمردان ایرانه وقتی با مردم خودشون این جوری رفتار میکنند

و باز هم جواب تکراری

خانوم جنبش سبز را انگلیس جنایتکار ساپورت می کنه

گفتم آقا همین انگلیس جنایتکاری که تو میگی به تو این حق را میده که توی کشورش راهپیمایی کنی، میدونی مردم توی ایران چقدر منتظر همین حق ساده مدنیشون هستند و دولت احمدی نژاد بهشون این اجازه را نداد

گفت خوب ما ظرفیت دموکراسی را نداریم

گفتم چرا داریم ببین اینجا من میام می ایستم توی صورت تو بدون اینکه بهت توهین کنم باهات حرف میزنم و تو هم چماق دستت نیست که تو سر من بزنی و این اجازه را نداری من هم همینطور..به این میگن مملکتی که توش دموکراسی نهادینه است و من و تو چاره ای نداریم جز اینکه با همحرف بزنیم اگه الان ایران بودیم تو تاحالا چند بار زده بودی تو گوش من؟ما فقط یه فضای سالم میخوایم که در اون من و تو بتونیم کنار هم زندگی کنیم با تمام اختلاف نظرهامون

گفت : نمیشه

گفتم چرا؟ میخوای با اون سیل آدم چی کار کنی؟ بندازیشون تو رودخونه یا بدیشون دست باد...نه اون صدای خفته از اون همه فشار و زور از یه جایی سر بیرون میزنه

یه نگاهی کرد و گفت سبزها فقط 25 خرداد ساکت بودند بعدش شکستند و خراب کردند . خوب باید با اغتشاش مبارزه کرد

گفتم بر فرض محال که حرفت درست باشه همون روز 25 خرداد 26نفر کشته شدند

یکیشون گفت 26 نفر که آمار غلطیه 7یا8نفر

گفتم اصلا یک نفر...خوبه....چرا.؟؟.یه سهراب هم بی عدالتی بود...مگه نه اینکه تو برای عدالت خواهی فلسطینیها امروز اومدی، ولی حتی به ذهنت اومد که اون هموطنت بود و یک روز اومدی بیاستی کنار ما به خونخواهی همون یک نفر و فریاد بزنی برادر شهیدم حقت پس میگیرم؟
که خودت خوب میدونی از آمارها که بیش از صد نفر از عزیزترین بچه های اون مملکت به خون کشیده شدند

پسرک گفت ما باید بریم

خانم دیگه ای توجهم را جلب کرد به سلام و علیک نرسید به جز بد و بیراه هایی که شنیدم گفت شما اسراییلیها

گفتم خانوم من برای کشته شدن همین بچه هایی که عکسشون روی پلاکاردهاست به خیابونهای لندن اومدم...من دلنگران ایرانم.....میدونی بر سر نگینی که ماشین نیروی انتظامی از روی مادرش چند بار عبور کرد و کشته شد این روزها چی میاد اون دختر7ساله مثل خیلی از این کودکان فلسطینی مادر دیگه نداره....میدونی اینم ظلمه چه فرقی داره از طرفه کی باشه؟!

جوابهاش قابل نوشتن نیست

و من یخ کرده بودم و میلرزیدم و پیش خودم فکر کردم که چقدر راه مونده که ما بریم و چقدر سخته اینهمه دیکتاتوریه نهادینه شده را بیرون کنیم از گوشت و پوست و استخونمون

با گلوی پر از بغض از این جمعیت جدا شدم

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

فراخوان لندن در حمایت از کمپین شیوا نظرآهاری. ما همه شیوا هستیم


فراخوان تجمع درحمایت از کمپین شیوا نظر آهاری
ما همه شیوا هستیم

بنا به اطلاعات رسیده روزنامه نگار و فعال حقوق بشر شیوا نظر آهاری به اتهام اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم، تبلیغ علیه نظام، و محاربه روز 4سپتامبر2010 دادگاهی خواهد شد. شیوا تنها به جرم فعالیتهای صلح آمیز برای تحقق حقوق بشر و آزادی بیان و برگزاری تجمعات اعتراضی به شرایط موجود زندانی گردیده است. شیوا نظر آهاری عضو کمیته گزارشگران حقوق بشر میباشد که اولین بار در روز 23خرد...اد دستگیر و به مدت بیش از 100 روز در زندان بود. او با سپردن وثیقه از زندان آزاد شد ولی بار دیگر درتاریخ 20دسامبر2009 دستگیر شد.
بنا بر اطلاعات رسیده، شیوا در هر دو بازداشت بعد از انتخابات مدت طولانی را در سلول انفرادی به سر برده است که این امر خود از مصادیق بارز شکنجه است.
بر حسب موارد ذکر شده در پرونده شیوا، وی به محاربه و تبلیغ علیه نظام متهم گردیده است. علی رغم فشارهای شدید، شیوا در طی این مدت تمامی اتهامات وارده را انکار نموده است
هموطنان عزیز، شیوا و صدها زندانی سیاسی دیگر برای دفاع از حقوق ابتدایی مردم ایران در پشت میله های زندانها، علی رغم سخت ترین شرایط مصمم ایستاده اند.

امروز بر ماست که در دفاع از حقوق قانونی زندانیان، و در محکومیت حکم های بی پایه و نا عادلانه، فریاد اعتراض بهترین فرزندان ایران زمین باشیم.
بیایید تا بار دیگر صدای رسای زندانیان سیاسی دلیرمان را به گو ش دنیا برسانیم و به شیوا بگوییم که تنها نیست و تا آزادی بدون قید و شرط او و سایر زندانیان سیاسی از پا نخواهیم نشست.

قرار ما: پنجشنبه 2سپتامبر ساعت18-20
مقابل سفارت جمهوری اسلامی ایران در لندن
16 Prince's GateLondon SW7 1PT
سبز و پایدار باشید



URGENT ACTION
Free Shiva! Now!

Journalist and human rights defender Shiva Nazar Ahari appears to have been charged with moharebeh (enmity with God) . Her trial is scheduled for 4 September 2010. She is a prisoner of conscience, held solely for the peaceful exercise of her rights to freedom of expression and association.
Dear Friends Shiva’s freedom is in grave danger. Please join us to protest against abuses of human rights of the political prisoners in Iran and demand the immediate and unconditional release of Shiva and all other prisoner of conscience.
We will be holding a demonstration on:

Thursday 2nd September 2010 at 18-20Location
In front of the Iranian Embassy in London
16 Prince's GateLondon SW7 1PT

Looking forward to seeing you all

for futher details please see:
http://www.chrr.biz/shiva/spip.php?article42See More

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

تولد یک سالگیه من در جنبش سبز


در کنار همه بغضها باید شاد بود و جنبش سبز را زندگی کرد...22خرداد برای من هم تولدی بود...در طول سالی که گذشت، گریستم...امیدوار شدم...خندیدم... محکم ایستادم...کودکانه گاه خشمگین شدم...گاه خسته شدم و بر سنگفرش خیابان نشستم...زمین خوردم...ایستادم...هوشیارانه به دور و برم نگاه کردم... از حرفهای بیهوده گذشتم...فهمیدم هر سلامی دوستی نیست و هر نقدی دشمنی نیست... به همه اعتماد کردم تا آنجا که شکستندش... یاد گرفتم که جنبش در خارج از ایران موتور 12اسب بخار لازم داره و چون فضا رطوبتش زیاده و دشمن واقعی دور از دسترسه میکروبهای شایعه و هوچی گری در این فضا به سرعت رشد میکنه و خیلی سریع جای آنکه کنار تو است با آنکه در مقابل تو است عوض می شود...یاد گرفتم که برای گذر از دیکتاتوری بزرگ باید حتی در برابر دیکتاتوری های کوچک هم ایستاد، هر چند سخت و انرژی بر...

و این یکسال با همه لحظه های پر از سوالش گذشت... ولی خوشحالم که امروز کسانی که از کف همان خیابان به هم سلام دادیم در کنارم هستند که اگر اشکی به گونه ام میغلطد آن را با مهر پاک میکنند.... و گه گاه با شادی های هم شاد میشویم. و این راه بس طولانیست. زمان میبرد تا دیکتاتور درون هر ایرانی معنی دیگری به خود بگیرد و از من به ما برسیم. سوال ساده بود "رای من کجاست" و امروز هر جوابی به سوالات ما دهند همچنان ما ایستاده ایم تا دیده شویم، شمرده شویم و به حساب آییم و حق عزیزانی که خونشان به پای این سوال ساده ریخته شد را باز ستانیم.

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

برای بابا

برای تو مینویسم بابا
برای تو که در اولین روز های زندگی ام مرا آزاده نام گذاشتی
برای تو که هیاهوی زندگی و دلتنگی و تمام مشکلاتم مرا از تو دور کرده ولی من در تنها ترین لحظاتم به یاد لحظه ای نشستن در کنارت بغض میکنم...اشکهایم سرازیر میشه اونقدر که باورم نمیشه 33ساله هستم
خسته ام بابا از این دنیایی که در تصورم نبود که از فضای پر عشق خانه ای سبز کم کم اینگونه دور شوم و در تنهایی آن پرسه زنم...هنوز هم باورم بر این است که من هر چه بسازم و هر چه بدست آورم اندکی از روح مرا سیراب نخواهد کرد تا آنکه ساعت 7عصر در خانه را باز کنم و با هم گپی بزنیم...هر چند پر از گلایه های روزمره
آزاده هیچ وقت نتونست زیر بار غیر آزاده بودن بمونه...شاید این بزرگترین جرم من بود
شاید من هیچ راه دیگه ای به جز آنچه برگزیدم نداشتم...ولی سخت دلتنگم
انگار که دنیا جزیره کوچکی شده..ایران زندان اوین است و انگلیس جزیره ای دور از هر آنچه بتوانم در آن ریشه کنم... کفش به پا ایستاده ام...نه راست میگویی مشکل منم..من اهل ریشه دواندن نیستم ..من دختر عصیان گر و طغیانگری بودم... زور پذیری در ذاتم نبوده...گاه خنده ام میگیرد از آنانکه در این جزیره که تنها منفعتش آزادیست به دنبال زورگویی به من هستند... نمیشناسند این موجود زور گریز و زور ستیز را...گاهی هم باید خندید به کودکی آنانکه حقیرند و از حقارت به هیچ رسیده اند
بابا اینقدر حرف دارم برات تعریف کنم که چه گذشت در یکسال گذشته بر آزاده... هنوز یادمه که شنبه بعد از انتخابات وقتی بهت زنگ زدم چطور بلند بلند گریه میکردم...گویی که بوی خونی که روزهای بعد بر زمینها و پستوی زندانها قرار بود به زمین بریزه دیوانه ام کرده بود... به راستی اون روز من به اندازه تمام روزهای بعد گریه کردم... عزیز تر از جانم وقتی که از کوچه پس کوچه های کشورم دور بودم و هر روز در وسط تظاهرات عکس یه نفر را به کاغذی می چسباندند که(...) به شهادت رسید(...) در خیابون تیر خورد(...)تو کهریزک کشته شد (...) تو خوابگاه بود (...)جنازه تجاوز شده اش را سوزاندند...و...و...و... و جلوی من فقط دیوار یخ زده سفارت بود و کنارم یه دنیا تهمت و ناسزا و ناروا و مارمولک که هر کدومشون اگر اندکی قدرت احمدی نژاد را داشتند ...واویلا.. و هر کدوم از اینها اونقدر درد را زیاد میکرد که دلم میخواست فردا بیام همون جا...بین همون مردم...سیاه بپوشم ولی دل و روحم سبز باشه...داد بزنم...عزا داری کنم... بسازم...بجنگم... بین همان هایی که درد رای گم شده مردم و خون ریخته شده دادشان را در آورده و نه آنهایی که به بهانه های ساده چون حکومت بر بلندگوها انگاری که میخواهند برصدای بی صدای مردم خط و رسم و باید و نباید بکشند ... و نه کسانی که از هزار و یک ترفند و تهمت و چاپلوسی استفاده میکنند تا قد علم کنند...امان از روزگار که این آدمها را چه شکلی به نا کجا آباد ها میبره... ؟!
بابا من در این جنگل خیابانی خیلی چیز ها را تجربه کرد بعضی وقتها فکر میکنم راستی اگه موسوی انتخاب شده بود من برای یادگرفتن این همه چیز در کدوم کلاس باید اسم نویسی میکردم؟ پای تجربه کی باید مینشستم؟ در آنسوی این ناملایمات خیابانی و از کشاکش همین جنگل امروز یاران سبزی در کنارم هستند که بودنشان کم میکنه از سنگینیه همه دردها
همیشه روزهایی که خیلی خستم و داغون، تو خودم گم میشم و با خودم یاد آوری میکنم که بعضی صحنه ها هیچ وقت از یاد من نمیره....چشمان پرسش گر ندا در آخرین لحظه زندگیش... عکس سهراب با صورتی مظلوم بر روی سنگ مرده شور خانه با بدنی تا شده.... صورت جوان اشکان...امیر...کیانوش...ترانه و خیلی از کسانی که نمردند، و بر جنازه عزیزانشون زجه زدند....و آنها که زنده اند و در گوشه زندان با نام و بی نشان هر روز برای این ظلم ستیزی و زور ستیزی هزینه میپردازند
ومن ایستاده ام تا ادامه دهم این راه را....خسته ام آنقدر که اگر آغوش امنت را بگشایی ساعت ها در آن از هوش خواهم رفت...خسته ام تا آنجا که این روزها دست و پایم را فرمان میدهم تا حرکت کنند...خسته ام چرا که روزمرگی های زندگی ام سخت میگذرد...ولی باید ادامه میدادم و باید ادامه دهم...من با خودم عهد بستم "من ایستاده ام تا ..."
ولی به من حق بده اگر از پس همه این ناملایمات بر آیم که بر آمده ام و خواهم آمد ولی در برابر دلتنگی ام عاجزم...دلتنگم برای باز کردن در خانه و دیدن روی تو، که نگاهم کنی و بگویی
سلام بابا

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

فراخوان گردهمایی 22 خرداد لندن



با تشکر ار حسین تاراز برای ویدئو

منبع http://www.youtube.com/watch?v=K2SNJdbiBrc

یکسال گذشت

و ما از امید سبز به باور سبز رسیدیم

میدانم که استقامت سبز ما، راه سبز را تا تمدن سبز ادامه خواهد داد

اشکهای روز اول همه و همه به باور نشستند و ما امروز کمتر از ایرانی آزاد و آباد را در پیش رو نمی بینیم

هیچ کس را یارای باز گرفتن باوردمان نیست،هیچ قدرتی را قدرت مهار کردن و به سخره گرفتنِ آگاهی جنبش سبز از حقوق مدنی خود نیست... ما ایستاده ایم

ما در لندن همدل و هم باور و همصدا با همه ایرانیان در روز 22خرداد سبز به پا خواهیم ایستاد

وعده ما لندن

ساعت 3 بعد از ظهر- مکان روبروی سفارت ایران در لندن

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

مجوز راهپیمایی ما مادران آزادی اند..روزتان مبارک


مجوز تظاهرات 22 خرداد را اين سه تن صادر ميكنند
نگاهي بر آنان بينداز و ببين ميتواني نيايي ؟
مادران سهراب اعرابي ، اشكان سهرابي و ندا آقا سلطان .

مادران ايران . مادران آزادي
روز مادر است و مادرها به دور از آغوش عزیزانشان در گوشه به گوشه آن خاک ایستاده اند
روزتان مبارک مادران صبر
ما همه ندا و سهراب و فرزاد و کیانوش و اشکان و ...برای شما
باور کنید که فرزندانتان به تعداد تمام جوانان ایران زمین تکثیر شده اند
باور کنید که قطره ای از خونشان به بیهودگی نخواهد رفت
باور کنید که این دریا را خروش است و خروش است و خروش
باور کنید که ما همه همه با هم دوش به دوش هم ایستاده ایم

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

خرداد با همه زیباییش


یکسال از حماسه مردم ایران زمین میگذره


مردمی که ایستادند و در سکوت و در فریاد اعتراض کردند که رای من کجاست؟

مردمی که در زیر باتوم و شکنجه و تجاوز،احکام نا عادلانه، اعدام و سرکوب ایستاده اند

ملتی در حال متولد شدن است

تمدنی سبز نتیجه این تولد خواهد بود

سخت و دردناک است که بدون ندا ها و سهراب ها ما به پیشواز آن روز میرویم

سخت و دردناک است که عزیزانمون در زندانند

کوهیار و حسین و مجید در اعتصاب غذای خشک هستند

نگرانیم و معترض و امیدوار ولی 22خرداد از راه خواهد رسید و ما بار دیگر در برگی از تاریخ ثبت میکنیم که دیکتاتور ها ماندنی نیستند و روزی میدان های شهر های سبزمان را به یاد شهدای راه آزادی نامگذاری میکنیم.

هر کجای کره زمین که باشیم 22خرداد شانه به شانه یکدیگر آزادی را فریاد میکشیم

آزادی حق ماست

آن را به هیچ بر باد ندهیم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

کودتاچی


خبر آمد که محافظ میرحسین را بازداشت کرده اند. نمیدانند که میرحسین دست کم بیست و چند میلیون محافظ دارد. و چقدر دیکتاتور ها همیشه حقیر و ناچیزند.
بوی خرداد پر حادثه می آید و سخت دلتنگ و نگران و امیدوارم
دلم میخواهد بر بام خانه ام فریاد بزنم الله اکبر و کنار همه آنهای دیگری که همانجا در همان خیابانها هستند فریاد بزنم مرگ بر دیکتاتور
راه طولانیست ....دلهرها کم نیستند... دلشکسته فرزاد هستم که در پای رفتن به چوبه دار به نگهبانان شکلات تعارف میکند و به یاد می آورم که این معلم مهربان روستا را که چطور نامه هایش از زندان آدمی را بر افروخته میکرد و به فکر فرو میبرد...
درد بزرگ دیکتاتوری و دیکتاتور پذیری ریشه در همان فرهنگ غنی ما دارد
پس ملتی در حال متحول شدن و به دنیا آمدن است دردی سخت و شیرین بر جان همه ما نشسته
همراه شو عزیز
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا درمان نمیشود

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

بین سیاست و عشق

نمی دانم از عشق بنویسم یا از سیاست
دلم غوغاست
یاد شعری بر دیوار اتاقم افتادم

چقدر راه رفته ام ،چقدر بیراه رفته ام، اما رفته ام
سکون خصلت مرداب است

همیشه جنگ و گریز من بر سر رسیدن به دنیای آرام و فرار کردن از آن است
یکی پس از دیگری

و تو چه خوب بازی روح من را میشناسی
از تو میگریزم و به تو باز میگردم و در خود طغیان میکنم و میشکنم و میسازم
بلند و بی صدا
و تو آرام ایستاده ای
گویا که داستان این رفت و آمد ها را از بَر داری
نکند که تو هم سالها مسافر همین رفت و آمدها بوده ای؟
نمیدانم آیا روزی در میانه یکی از این طغیان ها ، درست در همان نقطه که به دنبال آرامشم، مینشینم و سر بر بازوانت میگذارم، یا نگاه مهربانت همیشه همراه این سفرهای هر روزه روح و روان من خواهد بود
از این گوشه به آن گوشه، از آن بغض به آن هق هق، از آن طوفان به آن دریا، از آن تغییر به آن دیگری
و از این بودن به آن شدن

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

شیرین



برای روز زن بود برایت پستر زدیم... همینطور که از دستگاه در آمد اشک بر چشمانم نشست... به فکرم افتاد که چه بر سرت آورده اند در زیر شکنجه و بازجویی...
ولی یکشنبه صبح....بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ
پنج اعدام در اوج نا جوانمردی،قساوت و بی عدالتی
مگر اعدام جوانمردانه هم داریم؟؟ نه...
صدای دختری که هیچ گاه صدایش را نشینیدم این روزها و امروز بارها اشک بر چشمانم نشانده دختری بی پناه که در دستان بی رحمی فریاد میزند:

"من که در دستان شما هستم بگذارید حداقل با خانواده ام خداحافظی کنم. بگذارید برای آخرین بار با دوستانم خدا حافظی کنم .من که نمیتوانم فرار کنم . اما بگذارید محض رضای خدا برای آخرین بار صدای مادرم را بشنوم و ....."

و نگذاشتند که نه آخرین کلامش را به همبندی هایش بگوید و نه به مادرش
چه غریبانه رفت به استقبال آزادی اش
و شیرین پر کشید و آزاد شد



دلمان را شکستند...اشک بر چشمانمان نشاندند.. خانواده ها را داغدار عزیزانشان کردند...جنازه ها را به خانواده ها پس ندادند که عزیزانشان را با افتخار به زادگاهشان باز گردانند و صورتهای آرام و کبودشان را بوسه زنند....همه را خوب میدانیم... ولی آنها به مانند همه دیکتاتورهای تاریخ نمیدانند که ما همه چه محکم دوش به دوش هم می ایستیم،امروز محکم تر از دیروز، و عدالت خواهی و آزادی را با هم فریاد میزنیم...ما ایستاده ایم


شیرین خواهر تنهای من که تنها ایستادی و تنها بر چوبه دار رفتی، من ایمان دارم که روزی فارس و کورد و ترک و بلوچ و ... در ایرانی آزاد و آباد با حق و حقوق برابر زندگی خواهند کرد... و یاد تو همیشه بر زبانها خواهد ماند... هر چند که من مطمئنم کوردستان شیرین و فرزاد زیاد داشته.... و تو عزیز دل شکسته،هموطن کورد من،غریبی نکن ما همه عزاداریم و همدرد... شعر های کوردی در این گوشه ها و کنار ها این روزها از هر زبانی رواتر و گویا تر است... که دل را آتش میزند

و اسم شیرین بر یادها و دلها خواهد ماند

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

ندا

درست در شمالی ترین نقطه اتاقم روزها و بارها چشمم به این پوستر با نوشته ای که داره میخوره...هر بار چشمم را ازش می دزدم ولی اونجا هست و خواهد ماند
دلتنگی و بی قراری امان از روح و روانم بریده
ایران آزادم آرزوست
ولی همان ویران سرا را هم دوست دارم
من در غربت نخواهم مرد
من در غربت نخواهم پوسید
دیر یا زود به خانه باز میگردم


If tears could build a stairway

and memories a lane

I'd walk right up to heaven

and

bring you home again



سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

منشور

چه حقیر میشود آدمی در ورای پنجره خواستن
چه بزرگ میشود آدمی در ورای پنجره خواستن
چه آدمی تنها میشود در آنسوی دور رابطه ها
چه آدمی به کثرت میرسد در آنسوی دور رابطه ها
آدمی آدمی آی آدمی
آدمی
موجودیست پر از زاویه ها و منشورهای تو در تو
آدمی پر است از این همه سوال بی جواب و دست و پای بسته و فکر گریزپا
آدمی تنها به حکم آدم بودنش باید بدود...باید از تمام این منشور های تو در تو بگذرد تا خود و زندگی را هر روز تعریف کند
بردارد،
زمین بگذارد،
اوج بگیرد و چه غریبه میشود گاهی برای خود
منشور در منشور،
بین نور و تاریکی، بین خود باوری و خود ستیزی، بین عشق و تنهایی، بین دوری و دوستی، بین غربت و وطن،بین کودکی و بزرگسالی، بین سیاست و هنر، بین قضاوت و حقیقت، بین ساده دلی و حسابگری، بین نظم و بی نظمی بین باور و شک
و شاید سخت تر از همه بین خود با خود
آدمی همواره در گذر است
سخت میگذرد این روزهای پیچ در پیچ

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

پنجره سبز

در کشاکش غروب از کوچه گذر میکرد روح و روانش سالهاست که به همت دل دریاییش بی نصیب نمانده از بلند پرواز کردن ها و آزمودن راه هایی که از حضور آدمی بر سنگفرش خیابانش کمتر رد پایی بر جای گذاشته شده...پس خوب میداند که تنها میخندد و تنها غمگین میشود... همیشه سینه سپر کرده و هر چند سخت و دردناک با همین قد و قواره قد کشیده ،تا هر آنچه از روح و دستانش دور نگه داشته اند را بیازماید، و آزموده، تلخ و شیرین، همه در کوله پشتی خاطراتش به همراهش هست...امروز روح و روانش خسته است...کوچه را میپیماید و بلند بلند آنچه بدست آورده را میشمرد و هر آنچه در درون دارد را بلند بلند برای خود تکرار میکند تا که شاید به خانه نرسیده آرامشش را باز یابد...همیشه کوچه پر از خانه است و خانه ها پر از پنجره ها و در ورای پنجره ها آدمی ست که آنگونه که دنیایش را تعریف میکند هنرنمایی میکند... اولی...دومی....سومین پنجره.... نه... به خانه خود میرسد...از پله ها بالا میرود کلید برق را میزند... پنجره سبزش را باز میکند و بوی باران مثل همیشه مستش میکند....
و بار دیگر هم مطمئن میشود که زندگی تک به تک آدمها را تنها از ورای پنجره هایشان دوست دارد، برای اندکی تغییر به آنها نگاه میکند و با شادیهایشان شاد میشود ولی گویا از جنس دیگریست آنچه که در آن رها میشود و دوست میدارد و معنا میشود. جنس زندگی پر هیاهوی خودش از پشت همین پنجره و با همین بینظمی ها و طغیان ها و عصیان ها و عشق ها و نا آرامی ها صدای موزونیست که از آهنگ آن سالهاست که شاد شده...گوش فرا میدهد

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

قسمتی از نامه ای برای ...

سلام مهربانم

ديشب که در کوچه خودم را رها کردم و سرمای بهاری صورتم را نوازش می داد با خود می اندیشیدم که تو براي من قبل از اینکه هر جايگاه دیگه ای داشته باشی یک دوست خیلی خیلی خیلی عزیزی. و من هم عاشق این دوستی ام. واقعا وقتی سهراب میگه خانه دوست کجاست من را همیشه به این فکر می انداخت که دوستي از معشوقه بودن و عشق شاید بالاتر باشه...انگار که فضاي دوستی امن تر از عشقه نمیدونم چرا ولی فکر میکنم دلیلش اين باشه که آدمها در طول زمان کاسه بلور عشقشون اونقدر ترک بر ميداره، اونقدر به دست نا اهل میوفته که برای باور کردنش زمان تنها راه حله...ولی دوستی و اعتماد و رها شدن فکری با کسی که کنارت ایستاده و دوستش داری خیلی ارزشمنده... خیلی زیباست که بدون مرز و اندیشه تمام واژه ها را رها میکنی و قضاوت نمیشی! حداقل برای من که اینطوریه. هميشه بازی همینطوریه،یکی بذر عشق را می پاشه و اون یکی فقط کافیه که در فضای اعتماد و دوست داشتن اين بذر را بپذیره و کم کم در ان رشد کنه. من شاید مثل تو که بی پروا ازعشق سخن ميگویي حرف نزنم ولي امنيت عاطفی که در این دريای طوفانی به من میدی خیلی بالاست. و من تکیه دادم به شونه های تو و دارم باهات اوج میگیرم. و در کنار همه مهربانی هایت من باوردارم به این دوستی.
من باور دارم که برای بودن کنار تو نباید روحم را جراحی کنم و قسمتهاي آرام و طغیان گر و قانون ستیزم، تضادها و درگیری های درونم را از تو پنهان کنم... ميدونی جنس این دوستی و عشق با تمام اون چيز هايی که من تجربه کردم يه فرق بسیار جالبی داره و اون اینه که طرف مقابل من آدم باهوش و دانايیه... این بازی برای من با تمام بازی های که تا حالا کردم فرق میکنه...نه باید تلاش کنم که گاه و بیگاه زنگ را به صدا در بیارم تا قسمتی از من در پشت صورت مهربانم ندیده و پنهان باقی بماند و نه باید خودم را ثابت کنم که من در ورای زن بودن انسانم، نه اينکه در تلاشم تا کسی را از ته چاه حماقت بیرون بکشم، نه اینکه نگران هستم که ته این داستان نه دست سیاه مرگ، که دست جهل آدمی من را از اين آدم دور خواهد کرد، و برگ دیگری از تاریخ زندگی من خواهد شد...ناراحت نشو از اینکه اسمش را میزارم بازي، شاید به خاطر اینه که من کل زندگی را بازی میبینم. که هر گوشه ای از اون راه و رسم خودش را داره.

میبوسمت عزيز مهربونم


یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

گزارش هفتگی

عجب بهاری شده این روزها دل و روحم و هوای لندن
___
رها شدن صدای مژگان شجریان در کنار پدرش،استاد سبز ایران مرا مغرورانه شاد کرد...در بیقراری بر لبه صندلی نشسته بودم و رها میکردم خود را در رویایی شاد و عجیب
___
سخت میپیچم بر پای اعداد و ارقام و نمودارهای عجیب که هیچ رسم و قانونی ندارند....روی روح بی قانون مرا سفید کرده اند این روزها این نمودارها و من به چالش کشیده شده ام که مهار کنم این بازی بی قانون را
___
و همیشه تهِ تهِ کوچه نامهربانی ها یه کلبه مهربانی هست با صدای تار و دف و گزیده شعر فروغ...اندکی که مینشینم تمام تلخی راه را به خاطره ها میسپرم و به مانند رها کردن موهایم در باد رها میشوم در دستانی که بوی عشق و هیجان میدهد کمی بیتاب و بیقرارم ولی همین بی تابی را دوست میدارم
یاد کتاب کیمیا گر این روزها از ذهنم بیرون نمیره....بریدا را با خودم مرور میکنم....
___
به آدمها مینگرم گاها چه حقیرانه میشکنند خود را آنهم با چه تلاش مضاعفی .... غریبانه اوج مردانگیهایی که بر خاطراتم نقش بسته را، به مانند مست رها شده ای در بازار کوزه گران بلند بلند میشکنی...حتی سکوت من هم آرامت نمیکند...نگاهت میکنم...و هیچ نمی ماند از آن لحظه ها حتی خاطره ای از یک بوسه...کاش همان که بودی میماندی رفیق
راستی مگر چند بار در سال این موجودات زمینی پوست می اندازند ؟ گویا من مسابقه گذاشته ام با تک به تکشان ....حالا دیگه اگه هر هفته مجبور به پوست انداختن نشوم به دنبال چیزی میگردد روح و روانم...بیمارم کرده است این بشریت بیمار
___
لندن را پیاده میپیمایم و درمهربانی خودم را رها میکنم و به چالش میکشم...موهایم را باز هم به دست باد میسپارم و در درونم آواز سر میدهم که شادم و از همین شادی پر قصه و پر سوال باز هم مطمئن میشوم که زنده ام و آزاده ام

سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

رویای کودکی

لابه لای عدد ها و رقم ها که گم میشوم....دقیقا در همون لحظه که صفر ها جلوی چشمهام حجم میگیرند
یاد رویای کودکی ام میکنم
همان روزها که شیرین ترین نقشی که آزاده را در اون میدیدم شبیه این چیزی که امروز هست نبود
معلم ساده ای بود در یکی از کلاسهای شهری که دوستش داشت....عاشق بچه ها
و من چه دورم از رویای ساده و کودکانه ام این روزها
...و همیشه

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

هیچستان سهراب

دلتنگ هیچستان سهرابم
عریان تر از همیشه بر پشت هیچستان خیمه زنم
در خلسه سهراب گم شوم
ناخن هایم را نجوم
علف را بو بکشم
باورهایم را نقاشی کنم
انار را دانه کنم
آزادی را مزمزه کنم
سهراب را صدا کنم
چند سهراب دیگر در دفتر تاریخ ایران زمین ما ثبت میشود؟

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

دلی طوفانی

این همه تلخی که بر من گذشت را کجای دل و روحم گذاشته ام ؟ چرا نوشتم که او را همان بس که فاحشه ای باشد تنها بر گور تمام پستی هایش و نه حتی فاحشه ای طناز که خاطره ای خوش بر جسم آدمی میگذارد؟ نمیدانم این همه تنفر را باید در خلوت تنهایی هایم از دل و روح خسته ام زمین بگذارم یا با صدای قلبی مهربان که آهنگ خوشی بر روزهایم مینوازد؟ هنوز هم مهربانی هست،
اول عاشق میشوم یا اول فراموش میکنم؟ یا دوباره عاشق میشوم و هیچ گاه فراموش نمیکنم؟
میدانم، میدانم که ذات دل مهربانم به دادم خواهد رسید و نجاتم خواهد داد از همه آنچه یکی پس از دیگری بر من گذشت.از تندی کلامم که بوی کلم نیم پز میدهد خرده نگیر بر من و کلام تلخ و کودکانه ام خرده نگیر، میدانم که هنوز تلخم، آخر تو نمیدانی در آن روزها که من تصمیم به سلاخی عشقی بزرگ گرفتم تا کجای نیستی و سیاهی رفتم...........رفتم تا که نباشم و از همون جا که ته ته ته دنیاست بین نیست و بود ، از نیستی ترسیدم و بازگشتم.
دیروز وقتی برای چند ساعتی نشسته بودم پشت میز مطب دندان پزشکی، زنی آشفته حال وارد شد، گویا بین ترس و درد در جدال بود و از دندان درد آنچنان نالید که صدایش مرا به یاد ناله های خاموش دلم انداخت. گویا از درد با خود تصمیم گرفته بود که دوایش تنها ریشه کن کردن این دندان است و ساعتی بعد با رویی شاد، که هم از درد خلاصی یافته بود و هم بر آن ترس چیره شده بود، مطب را ترک کرد....رفت و من پیش خودم فکر کردم که ای کاش کل این ماجرا به همین میمانست که من خود را به دست دندان پزشک حاذقی میسپردم و ساعتی بعد .......تمام
خوب میدانم که این روزها خنده ام اوج نمیگیرد. خوب میدانم که درانتهای تمام مهربانی هایم گودال سیاه و پر سوالیست ازجنس زشت شک و تردید به شکستن، خوب میدانم که بعد از آن روز که ساعتها گریه کردم، امروز اشکهایم خالیست
خوب میدانم که تو، نه او را نمیگویم، تو را میگویم از تلخی و بی گذشت بودن کلامم پر سوال نگاهم کردی
ولی بمان در کنار همه خستگیها و درد های نگفته ام، و نپرس که معنی این همه ناله و نفرین چیست، در کنار تمام آشفتگی این روزهایت، برایم آغوشی باش پر آرامش تا تمام شود این تلخی
نمیدانم زیاده میخواهم یا بیجا ولی این همان آرزوی شیرینیست از بودنی ساده و محکم که میماند

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

نوروز سبز 1389


سال 1389 سال صبر و استقامت بر تمام عزیزانم،
همه آنهایی که دوستشون دارم،
همه آنهایی که آغوش گرمشون را در خاک غریب دلتنگم،
برای همه آنهایی که در دنیای مجازی دلتنگیهایم را گوش شدند،
و همه دوستانی که در این نه ماه اخیر یار و یاور هم شده ایم،
همه ما ها که به مانند جزیره ای تنها بودیم و الان بیشماریم و دست در دست هم داریم و یار دبستانی میخوانیم،
برای همه یاران سبزم در گوشه به گوشه دنیا،
برای همه و همه و همه مبارک باشه
اگر چه دلتنگ خونه سبزمم، اگر چه دلتنگ خونه مادربزگم، اگر چه دلم هوای بوی شهر اصفهان وآغوشهای گرم را کرده، و بیشتر از همه بوسه و آغوش گرم مامان و بابا را بر سر سفره هفت سین سخت دلتنگم
اگر چه دلامون غم داره ، اگه سهراب و ندا و کیانوش و اشکان را دلشکسته دلتنگیم، اگر کوهیارها و کاوه ها و درسا ها و هنگامه ها را چشم انتظاریم،
ولی امید دارم
امید دارم به آغاز بهار
امید دارم به فردای بهتر
امید دارم که ایران از برای همه ماست
عزیزانم سال 1389 بر همه شما مبارک باشه

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

سال 88

روزهای پایانی سال پر از سوالی میگذره...امروز پنجشنبه آخر سال بود...فیس بوک همه دوستان مملو بود از عکسهای آخرین پنجشنبه سال در بهشت زهرا به یاد ندا و سهراب و اشکان و ترانه و شاخه گلهای چیده شده بر سر گورهای مظلومانه و بی صدای خاوران... دلم فشرده و تابیده شده در هم بین جنگ بر سر شادی و غم و امید و دردمندانه روحم را با خودم از این سوی خانه به آن سوی خانه میکشم...درونم را نگاه میکنم ... انگار که چشمان غم زده مادر سهراب بر وجودم سنگینی میکنه و از غم دل مادر زحمتکش کیانوش آشفته میشوم ... به راستی آنها که کیانوش و سهراب و ندا و ترانه و اشکان را با دستانشان کشتند شبها بیتاب و بیخواب نیستند؟؟؟ ولی نباید غمزده ماند، که اگر غمزده بمانیم خواهیم مرد... سال پر از امید وعشقمان را با دستان سیاهشان تبدیل کردند به سال خونین و پر از حماسه ،هر چه خواستند بر سرمان خراب کنند بر سرشان آوار شد و برای ما سکوی پرش...ولی مسئولیم....مسئول خون کسانی که نامشان در تاریخ ایران ثبت خواهد شد، مسئول دل سوخته همه کسانی هستیم که عزیز در راه آزادی ایران عزیزمان از دست دادند و سبز میمانیم که یادمان بماند چه میخواهیم و چه باید بکنیم... عزیزان زیادی در خارج از ایران اولین عید را در فضای غریبی سر میکنند...عزیزانی که نه مثل من به دنبال فردای بهتر کوله بستند بلکه عزیزانی که ایران برایشان به یکباره پر شده بود از احضاریه و زندان و شکنجه و وثیقه های سنگین و بدتر از همه بی پناهی در برابر دادگاه های ظالمانه ای که تمام هویت انسانی را به سلابه میکشند و آن سوی دیوارها پدران و مادران آشفته حال. آنها چه میکنند با عید غریبانه درغربت اجباریشان؟ من و تو چه میکنیم در این عید پر سوال؟
سبزه ام قد میکشه... خونه پر از عطر سنبله... آیا باز هم فرصت عاشقی هست؟ من بیصدا و تلخ در سکوت و خلاء عشقم را سلاخی کردم و چه تلخ بود

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

سپید موی من

قرار این بود و من نمیدانستم؟بر آیینه خیره مانده ام
نمیدانستم قرار بر این است که روزی از تعدد آنها هاج و واج بمانم که چه شد؟
نمیدانستم که اینگونه موی آدمی سپید میشود

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

درد دل

تهران....دانشگاه شهید بهشتی.....بوفه بالایی....چای داغ و شکلات.....رخوت بعد ازظهر....کلاسهای پر از طغیان.... پچ پچ سر کلاس بر سر برنامه کوه جمعه.... خنده های یواشکی....اعتراض به بحث ولایت مطلقه فقیه....یاد گرفتن رسم بازی با عدد ها و مدیریت.... نگاههای آشنا از اینور و اون ور کلاس...سوز سرمای راه دانشکده تا دم در دانشگاه یا نسیم بهار
و آن همه جنگ بی پایان من هر روز با هر آنچه که میگذشت
نمیدونم اگه اول اینجا (لندن)بودم و بعدش اونجا(تهران) اونوقت آیا دلم رضا میداد که با هر آنچه بود و نبود حال کنم و نَجنگم، یا نه ذات اون محیط بود که ذهن من را به اون جا میرسوند که همه چیز باید نقد میشد حتی اگر گوشی برای شنیدنش نبود در سکوت من با من!!! البته در مجموع از برآیند راه تا به اینجا به جز تنهاییش راضیم... این یکی هم تقصیر هیچ کس نیست....یا من بلند پریدم....یا آرام حرف دلم را زدم....یا زنانگی ها را خوب فرا نگرفتم... به هر حال همیشه یه جای کار میلنگه
ولی این روزهای دم عید حاضرم خودم را در سکوت و یا بلند بلند روزی صد بار سلاخی کنم شاید دل تنگم آرام و قرار بگیره از این حجم بزرگ تنهایی.....بوی ایران را از کنار هر سنبل و شب بویی که رد میشم حس میکنم و چقدر دلم دلتنگه همه چیزهایه که یه روزی ساده از کنارشون رد میشدم

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

برنامه روز زن در لندن

ما گروهی از زنان ایرانی مقیم لندن روز شنبه 6 مارس 2010 از ساعت 2.00-4.00 بعد از ظهر در میدان ترافالگار لندن گرد هم می آییم تا صدای حق طلبی مادران عزادار و زنان ایرانی را به گوش همگان برسانیم.

زنان ایرانی در طول 30 سال گذشته تحت شرایط سخت وغیر حقوق بشری از مبارزه جهت بهبود حقوق انسانی خود قدمی به عقب ننشسته اند.

بر این باوریم که قوانین ناقض حقوق زنان در ایران، تبعیض جنسی و تحقیر زنان را در جامعه نهادینه کرده است. به گونه ای که زنان از حقوق انسانی خود محروم شده اند. حکومت ایران حق انتخاب آزادانه پوشش را از زنان سلب نموده با زیر پا گذاشتن حقوق زنان نظیر حق مسافرت، حق طلاق، حق سرپرستی فرزندان و حق ارث، حقوق انسانی نیمی از اعضای جامعه را لگدمال کرده است. همچنین این حکومت با قانونی کردن تعدد زوجات و صیغه، زنان را به بردگان جنسی برای مردان تبدیل کرده است.

علیرغم تمام فشارها و محدویت ها ، زنان ایرانی به مبارزه و مقاومت برای دستیابی به حقوق خود ادامه داده با حضور فعال و مثبت خود نقش چشمگیری در پیشبرد جنبش سبز ایران در وقایع بعد ازکودتای انتخاباتی دوازده ژوئن 2009، ایفا نموده اند. حکومت ایران با آگاهی از نقش و حضور زنان در مبارزه آزادی خواهانه مردم ایران، اقدام به دستگیری، شکنجه، تجاوز و اعدام آنها نموده است. در حال حاضر دهها زن ایرانی بدون داشتن وکیل و بدون حق دیدار با خانواده های خود در زندانها، تحت فشار و شکنجه هستند. ما خواستار آزادی بی قید و شرط زندانیان سیاسی زن هستیم و از تمامی نیروهای آزادیخواه و طرفدار حقوق بشر می خواهیم به هر شکل ممکن مارا حمایت کنند. ما همبستگی جهانی تحت عنوان «فراخوان برای آزادی و برابری جنسیتی در ایران» را ارج می نهیم، و در این مبارزه خود را بی پشتوانه نمی بینیم. حمایت از زنان ایران و حقوق پایمال شده آنها حمایت از گسترش جنبش آزادیخواهی کنونی مردم ایران است. روز 8 مارچ زنان دربند ایرانی را فراموش نکنید.

ایرانیان طرفدار آزادی و برابری جنسیتی در ایران
womensrightsiniran@gmail.com

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

نه آقای مرندی دانشگاه جای تو نیست

هشت ماه و چند روز از آن کودتای بی رنگ بر علیه ملتی سبز میگذرد. نگاهی به لیست زندانیان بعد از انتخابات می اندارم و با خود می اندیشم که چقدر هوای زندانها این روزها سبز است. به راستی زندان بانها با این همه سبزی هوای پیچیده شده در سلولهای زندان چه میکنند؟؟

مقاله بابک داد به نام تجاوز مقدس را میخواندم. مقاله دوست و یار سبزم ع-ا در جرس به نام دانشگاه حرمت دارد چه در لندن چه در تهران را میخواندم. حدیث چشمان گریان همسر امیر رضا عارفی به قلم شیدا جهان بین را در وبلاگش میخواندم و گیج و گم بین سبز و بنفش و دموکراسی و دیکتاتوری در غلیان افتادم. اگر بخواهم مختصاتی بر تن باور سبزم بکشم آنوفت مرز سبز ماندن من تا کجاست؟

آیا اگر من در باورم یقیین دارم که تریبون دانشگاه یو سی ال لندن را از مرندی گرفتن کاریست بسیار پسندیده و در خوراو زیرا که نه تنها در این مدت حامی و پشتیبان دولت کودتا بوده بلکه هفته قبل از آن، اعدام دو هموطن من را تایید کرده بود،آیا این جا من خشونت طلبم؟ در سرم میپیچد که دانشگاه یو سی ال این روزها داشجوی زندانی در اوین دارد. یاد مادری که این روزها پشت در زندان به دیوار بلند خیره میماند از ذهنم دور نمیشود.

بلند بلند با خود می اندیشم، مگر میشود با سیستمی که نیروهای امنیتی آن علی کروبی را نه در زندان که در مسجد، همان جا که مسلمانها از آن به نام خانه خدا یاد میکنند، تهدید به تجاوز جنسی کنند، با زبان شیرین یار سبز من که مقاله دانشگاه حرمت دارد را نوشته، سخن گفت؟ مگر میشود که اشکهای چشمان همسر امیرضا که حکم اعدامش را داده اند را دید وآنوقت به آقای مرندی اجازه داد که بدون مزاحمت و با استفاده از نام دمکراسی که خودش هم از آن نه نشانی دارد و نه در راه آن قدم برمیدارد سخن گفت. اگر بار دیگر بر اعدام این جوان هم حکم تایید گذارد چه کنیم با این همه تب و تاب دموکراسی؟ پس دادِ دل آن همه مادر دانشجو که این شبها بر پشت دیوارهای زندان اوین با هزار تهدید و توهین می ایستند را کجا سر دهیم، اگر در لندن هم به نام دموکراسی سکوت کنیم،پس کجا؟؟؟
پس با بغض در گلو پیچیده خودم چه کنم؟؟؟ تا کجا ببینم که میزنند، میگیرند، تجاوز و توهین میکنند، که حتی میکشند،و باز هم وقتی که به نام دموکراسی به یکی از دست اندرکاران و حامیان این جنایت ها در لندن تریبونی داده میشود سکوت کنم؟ متمدنانه بنشینم، گوش دهم، دست بلند کنم، اگر نادیده ام هم گرفتند لب بگزم و سالن را با هزار بغض دیگر در انتها ترک کنم؟؟؟
و امروز که تنها کار ما ندادن این فرصت به یکی از حامیان دولت کودتا بوده، یاران سبزم تفکر مرا و عمل دوستانمان را نکوهش کنند!؟

به فضای خارج از ایران می نگرم، چه خوب بود که دلهای صاف و مردم دوست در همه کشورها حامیان مردم بودند، بالاخص دراریکه قدرت. ولی افسوس که معامله های نفتی و گازی فرصتی به صاحبان قدرت نمیدهد که دغدغه شان دموکرات بودن من و ما و سبزها باشد. که من باور دارم آنها هم به مانند طوطی حرفها را تکرار میکنند. شاید میبایست در فضای ایران باشند تا ببینیم آیا باز هم گله ای میکنند بر آن کس که از راه باریکه ای به دنبال حق خود ویارانش فریاد میزنند. آنچه من آرزو دارم ایرانیست آزاد و مقتدر و این به تحسین و تهدید غرب و شرق ساخته نمیشود. دغدغه من پیش از اینها دغدغه بر کشوری است که فقر و بیعدالتی و خفقان در آن فریاد میکند و بسیار در زندان دارد.

به فضای داخل ایران از دور نگاهی می اندازم، آن طرف این معادله نابرابر در برابر این همه سبز چه کسی نشسته؟! زبان گفتگویش چیست؟! گوش شنوایش کجاست؟! دستان بی رحم قدرتمندش یارای خورد کردن چندین شاخه سبز دیگر را دارد؟! از این همه های و هوی دموکراسی خواهانه ما به نفع خودش استفاده میکند یا از آن درس میگیرد، یا نه به چشم خس و خاشاک نگاهمان میکند؟! صحنه ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم میگزرد; ندا، سهراب، کیانوش و صد نفر دیگر را در خاک داریم. زندان ها مملو از یارانمان است. باتوم ها در هوا میچرخد. از کابوسی تلخ خودم را بیرون میکشم;

نه آقای مرندی دانشگاه جای تو نیست


این را با صدای بلند بخوان:
تا زمانی که یارانم در زندانند...مادرانم داغدارند...پدرانم کمرشکسته فرزندان دربندشان هستند
من حتی به عنوان یک نفر بار دیگر هم برسر در هر دانشگاهی در لندن که اسم تو و یاران حامی دولت کودتا بپیچد از داد در گلوی خود استفاده میکنم تا جلوی چشم مادران و پدران و همسران نگران سرزمینم و در برابر وجدان خود سر آرام بر زمین بگزارم

و اما،
اگر روزی زندانها را گشودید، حکمهای نا جوانمردانه را لغو کردید، مرهمی بر دل داغ دیدگان گذاشتید، آنوقت به نام و باور دموکراسی در مقابل هم مینشینیم سخن میگوییم و زندگی میکنیم

و تا آن روز شما هم به همان تلویزیون بیست و چهار ساعته آقای ضرغامی که تام الاختیار در خدمت شماست بسنده کنید

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

آزول


خاطرات را ورق میزنم

صدات توی اون فضای پر از بوی سرداب سیاست چه آشنا بود و چه بر روح و روانم آرام نشست

نمیدونم دلتنگی مشترک همیشگی من و تو بود که دیدنت به دلم نشست یا بوسه أی که بر چشمم زدی

"آزول"

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

اعدام


خبر کوتاه بود

-------- ((اعدامشان کردند.))

خروش ِ دخترک برخاست
دو چشم ِ خسته اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد ....

و من با کوششی پُر درد اشکم را نهان کردم.
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدامشان کردند؟

-------- عزیزم دخترم!

آنجا، شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانراویی می کند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست.
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیهودست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر ...

عزیزم دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران
با سرودِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راهِ روشن خود با وفا ماندند.

عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز!
تو در من زنده ای، من در تو، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آنِ ماست پیروزی
از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی

عزیزم!
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نویدِ روز ِ آزادی ست.

شعر از هوشنگ ابتهاج

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

تولد ندای ایران زمین - 23/01/2010لندن - پرس TV











شبکه جنبش راه سبز(جرس):
همزمان با بیست و هفتمین سالگرد تولد ندا آقا سلطان- از شهدای قیام مردم ایران پس از کودتای انتخاباتی خردادماه-گروهی از ایرانیان حامی جنبش سبز در لندن، بعد از ظهر شنبه سوم بهمن ماه، تجمعاتی در گرامیداشت یاد ندا و دیگر شهدای ماههای اخیر ایران برگزار کردند. در یکی از گردهمائی ها که مقابل دفتر PRESS TV (رسانه انگلیسی زبان جمهوری اسلامی) در لندن برگزار شد، تجمع کنندگان به "اطلاع رسانی دروغ و وارونه سازی اخبار واقعی ایران و اعتراضات مردم داخل کشور" توسط این رسانه شدیدا اعتراض کردند. در آغاز این مراسمِ ، حاضران با در دست داشتن شمع، گل رُز و عکس های ندا چند دقیقه سکوت کردند و سپس به پیامی که کاسپین ماکان، نامزد ندا ارسال کرده بود گوش دادند. این پیام را آندریاس، یکی از شهروندان آلمانی که در جریان حوادث بعد از انتخابات، شش روز در ایران بازداشت و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود، قرائت کرد. بعد از لحظاتی، کاسپین ماکان نیز در یک پیام زنده تلفنی از تجمع کنندگان تشکر کرد.

در ادامه مراسم ۲۷ تن از حضار که تی شرت هایی با تصویر ندا پوشیده بودند، به سمت درب ساختمان PRESS TV حرکت کردند و به یاد بیست و هفتمین سالگشت تولد آن زنده یاد، ۲۷ شمع، گل رز و تصویر ندا را مقابل در آن خبرگزاری نهادند و اعتراض خود را به این شبکه خبری نشان دادند. خبرگزاری PRESS TV، به غیر از اینکه طی ماههای اخیر سعی کرد اخبار و حوادث داخل ایران را کاملا وارونه و دروغ به افکار عمومی جهان و بویژه بریتانیا القا نماید، طی هفته های اخیر نیز -همزمان با رسانه های داخلی حامیان کودتا- فیلمی کوتاه پخش کرد تا نشان دهد "در جریان قتلِ ندا، خودِ وی نیز با دکتر آرش حجازی و دستگاههای جاسوسی غرب همکاری داشته است." دو ماه پیش نیز گروهی از بسیجیان و حامیان محمود احمدی نژاد نمایشی خیابانی ترتیب دادند تا نشان دهند، سرویس های امنیتی غرب جهت "تخریب چهره نظام" دست به قتل ندا زده اند.

اردوان از گروه "WHERE IS MY VOTE" لندن، یکی از دلایل حضور جلوی پرس تی وی را، دروغگوئی های مکرر این شبکه خبری در مورد وقایع اخیر ایران ذکر کرد . شبکه ای که بزعم وی از پول بیت المال ارتزاق می کند ولی در جهتی مخالف منافع مردم ایران فعالیت می کند. کیوان یکی دیگر از حامیان جنبش سبز در لندن نیز، دلیل این تجمع را "خفقان داخل ایران" و "لزوم رساندن پیام مردم داخل کشور -توسط ایرانیانِ برون مرز - به گوش جهانیان" بیان نمود. گردهمائی امروز حامیان جنبش سبز مقابل PRESS TV را، تعدادی از شبکه های خبری اروپا و انگلستان از جمله الجزیره، ITN، کانال چهار بریتانیا و... پوشش دادند. در انتهای مراسم، یکی از اساتید رشته فلسفه از دانشگاه آکسفورد انگلستان ضمن ابراز همدردی با ایرانیان پیرامون شهادت ندا، خاطرنشان کرد که آن دانشگاه بورسیه ای تحصیلی برای گرامیداشت نام و یاد این شهید راه آزادی و دموکراسی برای ایرانیان مقرر نموده است.
...
امروز در ایران نیز خانواده ندا بر مزار او در بهشت زهرا حاضر شدند و همراه با جمعی از مردم که برای ادای احترام به ندا به آنها پیوسته بودند، یاد و خاطره او را گرامی داشتند. این مراسم تحت تدابیر شدید امنیتی و حضور گسترده ماموران امنیتی برگزار شد. به گزارش جرس، مادر ندا با مشاهده دهها تن از مردمی که توانسته بودند خودشان را به قطعه ۲۵۷ برسانند، در حالی که با صدای بلند گریه می کرد، خطاب به دختر خود می گفت: "بلند شو ببین چقدر مهمان داری، پارسال تنها بودی دخترم، بلند شو ندا!

Source:
http://www.rahesabz.net/story/8525/
Video Link:
http://www.youtube.com/watch?v=B47O8B4ctI4