شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

تاریخ

صدای گوش خراشی در حافظه تاریخی سرزمینی که دلتنگش هستم برای همیشه حک شد
بر ذهنم نقاشیت می کنم
راه می روم
با خود خشونت تاریخ را تکرار می کنم
کلمات را مرور می کنم
گاه انسانها وارثان بی رحمی های تاریخ هستند
حتی آنها که مهربانند
حتی آنها که می دانند
آنها که می فهمند
روحم را از زیر سنگینی کلماتت بیرون می کشم
می خواهم پاکشان کنم
ولی نه
باید حرف را شنید، باید درد را چشید
به دفتری که بسته شد می نگرم
دست بر پوسته دلم می کشم ، می سوزد، تلخم
ناسزایی بر روح و روان تاریخ حواله می کنم
ولی چه فایده باز هم بوی هیچ می آید
...........
بیدار می شوم، در خانه بوی هیچ می آید
روزی از همین روزها باید از این همه هیچ سفر کنم
باور کن که این قهوه تلخ صبحگاهی را باید تنها با طعم سیگارت سر کشی
باور کن، کفش به پا کن و برو
قهوه را سر میکشم و یاد خواب شب گذشته می افتم
خواب نه، تو

۲ نظر:

علی گفت...

very nostalgic

فرزاد گفت...

درود بر تو
عالی بود