سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

دل-تن-گم

آزاده گریزپایی که گاهی من را به دنبال خود میکشید و گاهی من برای رفتن کفش به پایش می کردم
مدت زمانیست،
که دیگر راهی برای جلو رفتن نمی یابد
آنقدر دلتنگ ایرانم که با اینکه از خانه هیچ آوای خوشی به گوش نمی رسد ولی من آسمانش را ،خاکش را ، غروبش را، کوهش را، مردمش را، خانه ام را سخت دلتنگم
تصور ابعاد این همه دلتنگی در باورم نمی گنجد
سخت روحم آزرده است،
دوست دارم به خانه باز گردم،
آرزوی کودکانه ام را پیش گیرم و معلم روستای سبزی شوم و بچه های لُپ گُلی را دست نوازش بر سر کشم و الفبای زندگی را مشق دهم، این ساده ترین آرزوی من بود، قبل از اینکه آنقدر بزرگ بشه که صدای ترکیدنش در گوشم سالها بماند

دور افتاده ام از تمام رویاهایم

روزهای سرد پاییزی
پر از رنگ و خالی از محتوا می گذرد
درونم خالی است،
تلخ است،
گس است،
بغض دارد،
و خسته ام

دلم برای کلاغی که آخرین خرمالوی درخت خانه مان همیشه سهم او بود آنقدر تنگ است که شاید اگر این روزها میدیدمش ،عاشقانه ترین بوسه را بر منقارش می زدم، حتی اگر لبانم را وحشیانه می دَرید

این روزها آنقدر تلخم که هر چقدر شکلات می خورم فقط رنگ قلبم شکلاتی تر می شود

۱ نظر:

علیرضا باقی گفت...

دغدغه هايم را رنگ مي زنم اين روزها فهميدم توانايي من بيش از چيزي است كه تصور مي كردم حتي مي توانم بسازمشان,تازگي ها هر چيزي اراده كنم محقق مي شود غير از حذف اين دلتنگي لعنتي,آن هم درست مي شود . فقط كافي است كمي سخت باشم مثل همه آدم هاي اطرافم
مثل همه ي كساني كه خونسرد زندگي مي كنند
آري مي توانم
اما تو كمي مهربان تر باش زندگي به اين سختي و سردي كه تو فكر مي كني هم نيست
اين روزها احساس می کنم كسي در من زندگي مي كند كه به حركتم وا مي دارد ، به نوشتنم
گاهي احساس مي كنم نمي شناسمش، گاهي هم هيچ مرزي حس نمي كنم ، گاهي بيگانه مي شوم و گاه آرام آرام در من مي ميميرد
فعلا پله پله تا يكي شدن مي رويم
گناه شيريني است اينكه خودت را خوب نمي شناسي !
مانا باشی و استوار