دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

یادگار شهیدی که شهید شد


پدر
چه شجاعانه جنگیدی که دختر تو و تمام کودکان و زنان و مردان این خاک و بوم آزادوار و پر غرور، در امنیت زندگی کنند. دختر خود را به دست و دامن کشوری که در حفظ مرز و بومش جنگیده بودی سپردی و 2سال پیش از ضربه های وارده بر جسمت که یادگار زمان جنگ بود چشم از دنیا فرو بستی...مطمینا با غرور و سر افراز از اینکه دِین خود را به جگر گوشه ات و به تمام دختران و پسران آن مرز و بوم تمام و کمال به انجام رسانده ای

اما چه شد؟
پدر آرام رفت و دخترش را به جرم بیان حقیقت و کوششی که تنها در راستای اصلاح امور بود از پشت بام خانه گرفتند، بردند، شکنجه کردند و به روح و جسمش تجاوز کردند و در نهایت به فجیعترین وضعی کشتند، از جسم بی جانش هم ترسیدند و او را سوزاندند و شبانه و بی نام و نشان در یکی از آن قبرهای پر از سوال و سیاهی، بی حضور مادر که بیتاب دخترش بود به خاک سرد سپردند... آنها صدای الله اکبر سعیده را تاب نیاوردند ... آیا جرم او هم براندازی و آشوب گری بود ؟ مگر نه اینکه الله اکبرگفته بود و راه مسلمانان صدر اسلام را پوییده بود؟

و همه خوب میدانیم که بزرگترین گناهش فریادش آزادی خواهیش بود که گویی از پدر آموخته بود ،که در مقابل ظلم نباید سکوت کرد. سعیده راه پدر را رفته بود تا جاهلان و نااهلان به دورغ و دشنه حکومت ورزی نکنند. و پدر چه آموزگار دانایی بود. اما متجاوزان کشورم ، همان بی باوران به حرمت انسانی، همانانی که امروز مسافر ناخوانده ایران مان هستند چه صعبانه بر او حمله کردند در زیر پنجه های خون آلود و تن کثیفشان جانش را گرفتند

اینچنین بود که یادگاراین شهید، شهید شد

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

تابستانی که گذشت

دیروز که پر از سوال بی جواب ایستاده بودم بیرون سردی سوز پاییز به صورتم میخورد. یاد این جمله معروف افتادم که تابستان خود را چگونه گذراندید؟
تابستان پراز حادثه ای بود... اول رای مان را دزدیدند...بعد دختر ها و پسرها،زنها و مردانمان را به اسارت گرفتند...ندا را جلوی چشم همه به خون کشیدند...ترانه را آتش زدند... جنازه سهراب را به مادرش دادند... چهلم سهراب سال پدرش هم بود... جنازه های یخ زده را یکی پس از دیگری با توهین و تحقیر به دست خوانواده ها سپردند...الله اکبر ها و مرگ بر دیکتاتور ها در ایران طنین انداز شد... دادگاه های نمایشی راه انداختند و کسانی را به اعتراف کردن مجبور کردند که روح سبزشان بر هیچ کس پوشیده نبود، زبانشان چیز دیگری میگفت ولی همه به چشمهایشان خیره ماندیم و شنیدیم که حرف سبز دلشان چه بود... شکتجه، تجاوزدر زندانهای بی نام و نشانشان در همه دنیا رسوا شد...قبر های بی نام و نشان آتش بر جانمان کشیده...مادران و پدران هنوز به دنبال جگر گوشه های خود راه زندان را میپیمایند و پشت دیوار زندانها به افطار مینشینند، شاید که ... .و این داستان هنوز ادامه دارد و مگر میشد که آرام نشست؟ و مگر میتوان که فراموش کرد؟
و اینجا در لندن در پشت مرز هایی دور ما فقط صدایی شدیم از داد مظلومیت و حق خواهی هموطنانمان
من تابستان را با بغض و خشم و امید به فردایی روشن برای ایران در مقابل سفارت ایران گذراندم...سبز سبز... با رنگ سبز و باور سبز... در کنار دوستانی سبز که بودن تک به تکشان چراغ امیدی را روشن میکرد.... برای هم و برای دلتنگی هم کنار هم دست در دست بار ها سرود یار دبستانی خوندیم.... بارها فریاد زدیم ما همه با هم هستیم.... بار ها فریاد کشیدیم که تا احمدی نژاد هر روز همین بساط.... و مرگ بر دیکتاتور ورد هر روز ما بود... سر اومد زمستون را خوندیم و امید داریم که این زمستان یه روزی سر میاد... و ما ایستاده ایم تا حق خود را پس بگیریم و حق تمام آنها یی که امروز بین ما نیستد
این بود خاطره من از زمستان ، نه ببخشید تابستان 1388

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

هیچ

سرنوشت همه ما تنهایی بزرگی است که سخاوتمندانه و آزادمنشانه به دست های یکدیگر هدیه داده ایم
و در نهایت، همه یکه و تنها در تاریکی عمیقِ صبحی بی خورشید به امید همه آن هیچ ها آغوش گشوده ایم و با تنهایی خود عشق بازی میکنیم

سوال دارم

آرام و شمرده فکر میکنم
گوشه ای از ذهنم نقطه ثقل خود را از دست داده
این سوال از ذهنم پاک نمیشود
اگر سهراب پسر تو بود ای مادردلیر ایران زمین
و
اگر ندا دختر تو بود ای پدر مهربان و زحمتکش
و
اگر دختر و پسرت امروز اسیر زندانبانهای دژخیم بودند و صدای بی صدایشان امان از روز و شب هایت بریده بود
و
اگرشبها به کابوس قبرهای بی نشان از خواب میپریدی و هیچ جوابی در قبال گمشده ات نمیافتی
آیا باز هم به کنج امنیت خانه ات میخزیدی؟
این سوالها انسانیت همه را برایم زیر سوال برده
حتی تو

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

گله نامه


برای تو مينويسم
برای تو که مادر سهراب و ندا و اشکان و ... نيستی
برای تو که بی خبر از حال پسر و دختر گم کرده خود نيستی
برای تو که عزيزانت را ديروز بر صندلی های دادگاه های فرمايشی ننشاندند
برای تو که بزرگ ترين از دست داده ات اين روز ها فقط و فقط برگ رأی تو است
برای تو که سی سال پيش انقلاب کردی و امروز سکوت
برای تو که از کنج امن خانه ات فقط اخبار را دنبال ميکنی
برای تو که منتظری تا "آنها" خودشان به حساب هم برسند و تو نظاره گر باشی...
دلم از تک تک تان گرفته
حتی اگر عزيزترينم باشيد
به ياد داشته باش که هر شب خواب امن و آسوده تو اين روزها جای سوال فراوان دارد

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

باید گذشت

چه راحت بی خانه شدم
چه راحت به هوای زندگی بهتر چمدان بستم و از خانه برون آمدم
باید همه چیز را فراموش کرد
باید به نقطه صفر رسید
باید از شرق عبور کرد و بر غرب نشست،آنگونه که گویی از ابتدا همین جا بوده ای
باید بی ریشه بود
باید از همه عشقها گذشت
باید سبزی پرچم و سرخی دشتها را از یاد برد
باید ساعتها گریست و فراموش کرد آن دشت و کوهها را وبوی یاس بنفش خونه مادربزگ را

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

طاقت بیار رفیق


طاقت بيار رفيق داريم ميرسيم ... داشتم امروز اين جمله را بلند بلند توی سرم تکرار ميکردم... بين جمعيت راه ميرفتم... امروز هم چهلم
سهراب عزيز بود... سهراب نازنينم حقت پس ميگيرم...فرياد ميزدم... گلوم پر از بغض و فرياد اين روز ها
دادگاه های نمايشی،،،تحليف و تنفيذ...بسته شدن روزنامه اعتماد ملی... سخنان کروبی ...معرفی کابينه دولت کودتا... همه اينها در کشور عزيز من ميگذره و من دل و روحم هر روز و هر ساعت اونجاست
امروز توی همون شلوغی چهره ستار از دور نمايان شد... با صورتی سرد از بين جمع سبز ما گذشت و به پرچم دوستان و سلطنت طلبها پيوست... از بلندگو بهش سلام داديم،،براش دست زديم ولی ولوله و هياهوی اون طرف بهش فرصتی نداد که به ما که صدای مردم ايرانيم بپيونده... البته مثل اينکه عشق شازده خانوم هنوز هم جای خودش را داره... و من چه قدر خوشحالم که هر کسی توی لندن ميتونه انتخاب کنه و جايي که دوست داره باشه ... ولی ما چه بی مهری ها که از اين پرچم به دستان نديديم
اين را هم بگم و برم که من اين پرچم را دوست دارم... ولی خوبه منصف باشيم و به ياد داشته باشيم که سهراب و ندا و کيانوش بر سر
پرچم به خون ننشستند... ما ايستاده ايم تا حقشون را پس بگيريم

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

روز میلاد تو


برای تو مینویسم که راهی زیبا را از بین کلمات ساختی و شکافتی و از نهایتِ شمالی ترین شمال، آرامشی شدی برای روز های پُر از دغدغه و نا آرامی

برای تو که ازهمه آشناتری و امروز بودنت امنیتیست برای تمام روزهای دور و نزدیک

دلت شاد باشه و امیدوارم روزگاری نه خیلی دیر و دور توی کوچه های قلهک راه بری و نفسی تازه کنی

از تمام مرزها میگذرم.. از تمام قید و بندها

میبوسمت و تولدت مبارک ای بهترین

آ.. ت

ما رویایی دارم





































رویایی داریم و آزادی را فریاد میکشیم هر کجا که باشیم آزادی حق ماست

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

عبور از سخن


حرکت لبهايش در جلوی چشمانم سرعت ميگيرد...دلم ميخواهد از پيشانی اش بگذرم و بر سلولهای مغزش نگاه کنم تا شايد آرام بگيرم و دست در دستش گذارم... ميترسم...نگرانم... به دور برم نگاه ميکنم...ديگرصدايی نميشنوم...گوشم خسته شده...دوباره نگاهش ميکنم و بر خود نهيب ميزنم ....آزاده قضاوتش نکن ... از خط و خطوط چهره اش خوب ميدانم که درد کشيده و در هم است و در خاک غريب شايد به دنبال هم صدایی آشنا میگردد.. شاید از نسیم آزادی به وجد آمده میخواهد سالهای رفته و از دست داده را هوایی تازه کند
به اغوشش ميکشم ...ولی باز هم نگرانم
چه کرده اند با من و تو؟؟؟؟ چرا نميتوانيم ما شويم؟؟؟؟ من کجای تفکرم اشتباهه؟؟؟؟ خيلی چيز ها هست که نميدانم... هر چند که در اين دانشگاه خيابانی خيلی چيز ها را در اين دو ماه آموخته ام
کمی آرام ميگيرم...چشمم در گوشه اتاق به عکس سهراب می افتد که به جايي دور خيره شده... دلم از غمِ ظلم به خود ميپيچد
روز های پر سوالی بر من ميگذرد... هنوز هم باور دارم که بايد در ايران بود و بر این ظلم توپيد... دلم از خاک غريب سخت گرفته
دلم برای همه تنگ است