پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

گزگز

سالهاست جایی در دلم گزگز می کند. آن موقع هم که نمی کرد کودک بودم و به زبان عامیانه، ساده لوح. اصلا انگار که ذات مقدس آن محل ساخته شده برای گزگز، آنجایی که فضای مشترکیست بین دوست داشتن و امنیت و آرامش. هوای سرد دیماه بود و صورتم هم از سرما گز گز می کرد. بغض کرده بودم ولی می دانستم چاره ای نیست...همیشه همین بوده،فقط گاهی فریاد می کشی، گاهی سکوت می کنی، گاهی بلند بلند فکر می کنی،گاهی سرت را بین بالشت آنچنان فرو می بری و چشمانت را می بندی تا فردای لامسب بیاید، یا نه حداقل تصور کنی و حجم دهی آمدنش را، و گاهی هم در آغوشی خودت را آنچنان می پیچی و می تابی تا فراموش کنی گذر زمان را و دلت نمی خواهد به هیچ فردایی فکر کنی
می دانی عزیز دل، خوشیهای من و تو به ماندگاری و عمق یک مستی، هم آغوشی و یا  یک نگاه مهربان است، ولی چه کنیم با غمهایمان این روزها، غمهایی به عمق یک اعدام


چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

من و دلشوره ای سبز با قرار سبز


رسیدم به فصل بیست سوم خرداد قرار سبز کتاب مسیح علی نژاد

آنجا تهران بود و اینجا :
لندن 23 خرداد 1388

دلم شورید

دلهره گرفتم
....

اون روز عصر وقتی داشتم بعد از تجمعی خود جوش از درب سفارت ایران در لندن با کیوان به سمت ماشینش می رفتم

صدایی نگران از پشت تلفن بغض من را شکست؛

مامانم بود و مثل همیشه وقتی آزاده را بی تاب دید بعد از اینکه مطمئن شد من و داداشی سالمیم، گوشی تلفن را داد به بابا، تاب و طاقت بی تابی های مرا ندارد و من بلند بلند گریه می کردم دیگه برام مهم نبود آدمهایی که از کنارم رد میشوند چی فکر می کنم

به پهنای صورت اشک می ریختم و تنها کلماتی که یادم هست لغت تلخ "کودتا" بود و چراهای من که در پشت هق هق گریه هام شبیه دادی بود از دلی سوخته

و تازه روز های سیاهی که هنوز نیامده بودند ولی بوی تلخ و تندش دهانم را گس کرده بود و چشمانم را سوزانده بود

چقدر بی تاب وطن بودم؛

تاب آورده بودم که در خنده ها و هلهله کشیدنها و احمدی پر گفتنها آنجا نباشم ولی تمام روز ها ی تلخ بعد از کودتا را امان بریده و حیران گذراندم

بارها شب ها که بر گشتیم از تظاهرات بر پله های سنگی خانه نشستم و آسمان برایم کوتاه بود چه برسد به سقف بلند خانه ای صد ساله در لندن، و دلم جای دیگری بود

و...

آی مسیح روز بیست سوم خرداد هزار و سیصد هشتاد و هشت من بلند ترین گریه ام را در لندن سر دادم که آوازش همیشه در گوشم خواهد ماند... نمی دانم چرا دیگر نمی توانم کتاب را ورق بزنم...با بغضی در گلو این جا نشسته ام و فکر می کنم که شاید فردا

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

ناکجا آباد

انگشت تب کرده ات را بر پیشانی بلند کودکی ام میکشی،
از انحنای بینی ام تا خط لبهایم،
از خواب می پرم.
تو نیستی،
من هم نیستم.
خاطره ای تلخ را به درون می کشم.
آن قدر دندان بر هم می سایم تا خرد شود استخوانهای تلخ و نیشدار
و گوشه دار خاطراتم.
می خواهم رها شوم،
به امید رها شدن، دست و پایم را می کشم.
نمی دانم بوی میله های قفس از کجا در فضای اتاقم حجم پیدا کرده
حجم آبی له شدن زنانگی هایم به دستان بی باور خودم
حجم سبز روییدن یک ساقه در نا کجا آباد جهان
ناکجا آباد را بو می کشم، بغض می کنم،
بوی خون می دهد،
بوی زجه مادری که گِل بر سرش ریخته و در گوشه ای بهت زده نشسته،
بوی حجم بی کران دل های سوخته و انگشتان بریده شده،
بوی طناب دار،
بوی نامردی مردانم،
بوی بی مهری زنانم،
بوی روسری دخترکی که گل نرگس می فروخت و آویزان به شیشه ماشینم اصرار داشت که همه اش را بخرم و من
در آن لحظه از همه گل های نرگس بیزار شدم ...آنها را به صندلی پشت ماشینم پرت کردم و تو در خاطرم همیشه با بوی نرگس
همراه شدی
بوی دروغ، همانچه که در اولین روزهای مدرسه قبل از "بابا" آموختندمان
بوی تزویر، و صورتهایی که با سرخاب های چینی قرمز است نه از دل خوش
بوی خالی ذهن دخترکان و پسرکانی که دیگر نمی شناسمشان،
ولی،
دوستشان دارم.
بوی دانشگاه، که حجم خالی فرار از ناکجا آباد را برای من به یقیین تبدیل کرد.
بوی طغیان من.
بوی تلخ و گس تلی خاک که از خانه مادر بزرگ به زمین ریخت و من چشم برگرفتم که نبینمش
نمی دانی این روزها چه تلخم

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

فضای من

فضای عاطفه مثل جباریت خدا بوی خشم می دهد
فضای تبسم مثل تیشه جلاد بوی خون می دهد
فضای دل من مثل تابستان قطب یخ زده است
فضای ایران مثل بوی گند گاز کارخانه های آدم کشی نازی هاست
فضای هر بدرقه ای مثل مردن و باز نگشتن است
فضای هر سلامی مثل خداحافظی تلخ پر سوال و پر گریه است
فضای هر صبحی به مانند قلب گنجشک زندانی شده در اتاقکی میزند و می لرزد
فضای آزادی بوی سرد سلول انفرادیست
فضای خانه دور است و محو و گم
فضای هر عشقی...عشق؟؟؟ نمی دانم کجای روز گار جایش گذاشتیم
فضای هر آغوشی...آغوش؟؟؟ بگذار این یکی را هیچ نگویم