چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

من و دلشوره ای سبز با قرار سبز


رسیدم به فصل بیست سوم خرداد قرار سبز کتاب مسیح علی نژاد

آنجا تهران بود و اینجا :
لندن 23 خرداد 1388

دلم شورید

دلهره گرفتم
....

اون روز عصر وقتی داشتم بعد از تجمعی خود جوش از درب سفارت ایران در لندن با کیوان به سمت ماشینش می رفتم

صدایی نگران از پشت تلفن بغض من را شکست؛

مامانم بود و مثل همیشه وقتی آزاده را بی تاب دید بعد از اینکه مطمئن شد من و داداشی سالمیم، گوشی تلفن را داد به بابا، تاب و طاقت بی تابی های مرا ندارد و من بلند بلند گریه می کردم دیگه برام مهم نبود آدمهایی که از کنارم رد میشوند چی فکر می کنم

به پهنای صورت اشک می ریختم و تنها کلماتی که یادم هست لغت تلخ "کودتا" بود و چراهای من که در پشت هق هق گریه هام شبیه دادی بود از دلی سوخته

و تازه روز های سیاهی که هنوز نیامده بودند ولی بوی تلخ و تندش دهانم را گس کرده بود و چشمانم را سوزانده بود

چقدر بی تاب وطن بودم؛

تاب آورده بودم که در خنده ها و هلهله کشیدنها و احمدی پر گفتنها آنجا نباشم ولی تمام روز ها ی تلخ بعد از کودتا را امان بریده و حیران گذراندم

بارها شب ها که بر گشتیم از تظاهرات بر پله های سنگی خانه نشستم و آسمان برایم کوتاه بود چه برسد به سقف بلند خانه ای صد ساله در لندن، و دلم جای دیگری بود

و...

آی مسیح روز بیست سوم خرداد هزار و سیصد هشتاد و هشت من بلند ترین گریه ام را در لندن سر دادم که آوازش همیشه در گوشم خواهد ماند... نمی دانم چرا دیگر نمی توانم کتاب را ورق بزنم...با بغضی در گلو این جا نشسته ام و فکر می کنم که شاید فردا

هیچ نظری موجود نیست: