جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

ناکجا آباد

انگشت تب کرده ات را بر پیشانی بلند کودکی ام میکشی،
از انحنای بینی ام تا خط لبهایم،
از خواب می پرم.
تو نیستی،
من هم نیستم.
خاطره ای تلخ را به درون می کشم.
آن قدر دندان بر هم می سایم تا خرد شود استخوانهای تلخ و نیشدار
و گوشه دار خاطراتم.
می خواهم رها شوم،
به امید رها شدن، دست و پایم را می کشم.
نمی دانم بوی میله های قفس از کجا در فضای اتاقم حجم پیدا کرده
حجم آبی له شدن زنانگی هایم به دستان بی باور خودم
حجم سبز روییدن یک ساقه در نا کجا آباد جهان
ناکجا آباد را بو می کشم، بغض می کنم،
بوی خون می دهد،
بوی زجه مادری که گِل بر سرش ریخته و در گوشه ای بهت زده نشسته،
بوی حجم بی کران دل های سوخته و انگشتان بریده شده،
بوی طناب دار،
بوی نامردی مردانم،
بوی بی مهری زنانم،
بوی روسری دخترکی که گل نرگس می فروخت و آویزان به شیشه ماشینم اصرار داشت که همه اش را بخرم و من
در آن لحظه از همه گل های نرگس بیزار شدم ...آنها را به صندلی پشت ماشینم پرت کردم و تو در خاطرم همیشه با بوی نرگس
همراه شدی
بوی دروغ، همانچه که در اولین روزهای مدرسه قبل از "بابا" آموختندمان
بوی تزویر، و صورتهایی که با سرخاب های چینی قرمز است نه از دل خوش
بوی خالی ذهن دخترکان و پسرکانی که دیگر نمی شناسمشان،
ولی،
دوستشان دارم.
بوی دانشگاه، که حجم خالی فرار از ناکجا آباد را برای من به یقیین تبدیل کرد.
بوی طغیان من.
بوی تلخ و گس تلی خاک که از خانه مادر بزرگ به زمین ریخت و من چشم برگرفتم که نبینمش
نمی دانی این روزها چه تلخم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

از که می پرسی دور روزگاران را چه شد؟

علی