دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

عبور از سخن


حرکت لبهايش در جلوی چشمانم سرعت ميگيرد...دلم ميخواهد از پيشانی اش بگذرم و بر سلولهای مغزش نگاه کنم تا شايد آرام بگيرم و دست در دستش گذارم... ميترسم...نگرانم... به دور برم نگاه ميکنم...ديگرصدايی نميشنوم...گوشم خسته شده...دوباره نگاهش ميکنم و بر خود نهيب ميزنم ....آزاده قضاوتش نکن ... از خط و خطوط چهره اش خوب ميدانم که درد کشيده و در هم است و در خاک غريب شايد به دنبال هم صدایی آشنا میگردد.. شاید از نسیم آزادی به وجد آمده میخواهد سالهای رفته و از دست داده را هوایی تازه کند
به اغوشش ميکشم ...ولی باز هم نگرانم
چه کرده اند با من و تو؟؟؟؟ چرا نميتوانيم ما شويم؟؟؟؟ من کجای تفکرم اشتباهه؟؟؟؟ خيلی چيز ها هست که نميدانم... هر چند که در اين دانشگاه خيابانی خيلی چيز ها را در اين دو ماه آموخته ام
کمی آرام ميگيرم...چشمم در گوشه اتاق به عکس سهراب می افتد که به جايي دور خيره شده... دلم از غمِ ظلم به خود ميپيچد
روز های پر سوالی بر من ميگذرد... هنوز هم باور دارم که بايد در ايران بود و بر این ظلم توپيد... دلم از خاک غريب سخت گرفته
دلم برای همه تنگ است

هیچ نظری موجود نیست: