سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

بگو

می خواستم در آغوشت کشم
می خواستم بر کاسه سفالی ام نقاشیت کنم
می خواستم سیگاری در آغوشت کشم
می خواستم مال من باشی
می خواستم بوی قهوه صبح گاهی بیدارمان کند
می خواستم بوی تنت مستم کند
...
از خواب بیدار می شوم
زمان گذشته
نمی دانم زمان سنگ است یا آهن یا صفر و یک
هر چه بوده گذشته، گذشته روزگاری که "من مال او باشم"
ما همه سرفراز و سر بلندیم از میانبر زدن از راهی که نمی دانیم نامش چیست
مادرانمان به آن وفا میگفتند و ما گم و گیج نگاهش می کردیم
و روزی وقتی مادرانمان نگاهشان به پدران بود ما دزدکی از آن واژه گذشتیم
...
دیروزبعد از فتح آن واژه خوابیدم و امروز بیدار شدم
چقدر دلم خالیست... حتی آن واژه را هم دوست ندارم
گویا امروز دیگر زمان هیچ چیز نیست
نه آغوش، نه کاسه آبی سفالی، نه پک زدن به سیگار لب سوز تو، نه مال من شدن، تو ... او
...
لیوان را تا نصفه پر از قهوه میکنم، بوی خاک می دهد لعنتی
سر میکشم
مست میشوم
...
بگو کسی خانه نیست
بگومن رویایم رادر جانماز سفید مادربزرگ جا گذاشتم
بگو دلم تنگ است
بگو
رها کرده ام خود را به دست باد، تو را به دست تو
و ما را به دست ...
ما؟
تلخ می خندم

هیچ نظری موجود نیست: