پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

درد دل

تهران....دانشگاه شهید بهشتی.....بوفه بالایی....چای داغ و شکلات.....رخوت بعد ازظهر....کلاسهای پر از طغیان.... پچ پچ سر کلاس بر سر برنامه کوه جمعه.... خنده های یواشکی....اعتراض به بحث ولایت مطلقه فقیه....یاد گرفتن رسم بازی با عدد ها و مدیریت.... نگاههای آشنا از اینور و اون ور کلاس...سوز سرمای راه دانشکده تا دم در دانشگاه یا نسیم بهار
و آن همه جنگ بی پایان من هر روز با هر آنچه که میگذشت
نمیدونم اگه اول اینجا (لندن)بودم و بعدش اونجا(تهران) اونوقت آیا دلم رضا میداد که با هر آنچه بود و نبود حال کنم و نَجنگم، یا نه ذات اون محیط بود که ذهن من را به اون جا میرسوند که همه چیز باید نقد میشد حتی اگر گوشی برای شنیدنش نبود در سکوت من با من!!! البته در مجموع از برآیند راه تا به اینجا به جز تنهاییش راضیم... این یکی هم تقصیر هیچ کس نیست....یا من بلند پریدم....یا آرام حرف دلم را زدم....یا زنانگی ها را خوب فرا نگرفتم... به هر حال همیشه یه جای کار میلنگه
ولی این روزهای دم عید حاضرم خودم را در سکوت و یا بلند بلند روزی صد بار سلاخی کنم شاید دل تنگم آرام و قرار بگیره از این حجم بزرگ تنهایی.....بوی ایران را از کنار هر سنبل و شب بویی که رد میشم حس میکنم و چقدر دلم دلتنگه همه چیزهایه که یه روزی ساده از کنارشون رد میشدم

۱ نظر:

آیدین گفت...

من حتی تحملش رو ندارم که فکر کنم به اون دوران. واقعا دلش رو ندارم.