دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

بین سیاست و عشق

نمی دانم از عشق بنویسم یا از سیاست
دلم غوغاست
یاد شعری بر دیوار اتاقم افتادم

چقدر راه رفته ام ،چقدر بیراه رفته ام، اما رفته ام
سکون خصلت مرداب است

همیشه جنگ و گریز من بر سر رسیدن به دنیای آرام و فرار کردن از آن است
یکی پس از دیگری

و تو چه خوب بازی روح من را میشناسی
از تو میگریزم و به تو باز میگردم و در خود طغیان میکنم و میشکنم و میسازم
بلند و بی صدا
و تو آرام ایستاده ای
گویا که داستان این رفت و آمد ها را از بَر داری
نکند که تو هم سالها مسافر همین رفت و آمدها بوده ای؟
نمیدانم آیا روزی در میانه یکی از این طغیان ها ، درست در همان نقطه که به دنبال آرامشم، مینشینم و سر بر بازوانت میگذارم، یا نگاه مهربانت همیشه همراه این سفرهای هر روزه روح و روان من خواهد بود
از این گوشه به آن گوشه، از آن بغض به آن هق هق، از آن طوفان به آن دریا، از آن تغییر به آن دیگری
و از این بودن به آن شدن

۱ نظر:

مصطفي زاهدي گفت...

با سلام
همه ما در اين ميان عشق و سياست مونده ايم كه كدام را انتخاب كنيم
متاسفانه خيلي چيزها در دور و بر ما روي ميدهد كه فراموش ميكنيم بنويسم آب راگل نكنيم اخه خون كله ادم و ميبره