جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

رها

اين روز ها در سکوتی پر از سوال نگران يه دوست هستم... براش دعا ميکنم...دقیق نمیدونم برای چی باید براش دعا کنم...اینقدر که پشت حرفها و چهره ها گمش کردم...ولی من براش آرزوی آرامش میکنم
دلم میخواد باز هم بنویسم...ولی سکوتمُ دوست دارم...حرمت سکوتم صدای بریده بریدمُ شرمنده میکنه...من باز هم پُرم از خالی شدن
واین یه داستانِ همیشگی آزاده ....من همه چیز را به حرمت کلام و خط آخرش فراموش میکنم
یه جایی خوندم که نوشته بود بهار ما گذشته.....راستی اصلا بهاری بود؟ یا توهم غربت و تنهایی بود؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

هر که هست خداوند نگهدارش باشد
احمد رضا