یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

دیوانه شد این زن

بــگـذار بگـویـنـد کـه دیـوانـه شد ایـن زن.........زد بر سرش از خانه به میخانه شد این زن
بگـذار ببـیننـد کـه مـردانه رهــا شـد..........پاشید ز هم بنده ی پیمانه شد این زن
هر جا که دل سوخته دید و تن عریان..........دیوار به دیوار همان خانه شد این زن
در خلوت چشمان گره خورده ی یک مرد..........از پیله برون آمد و پروانه شد این زن
چـرخیـد بـه دور خـودش و مـاه بـرآمـد..........چرخید سرش، یک شبه افسانه شد این زن
نوشیـد شرابـی کــه بـه یکـبـاره زمیـن زد.........ویرانـه ی ویرانـه ی ویرانـــه شــد این زن
آنقـــدر که از تـلخـی نـاب دهـن عـشـق...........با خویشتن خویش جو بیگانه شد این زن
گر مرگ چنین است ،همین معرکه عشق است..........بــگــذار بــگــویــنــد کــه دیــوانـــه شـد ایــن زن
هیوا 2008

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نیک دانستم که اندر دوستی
همچو مغز خالص بی پوستی
یک نفس بنای این دیوار باش
در خرابی های ما معمار باش
این بنا را ساختیم اما چه سود؟
خانه بی صحن و سقف و بام بود
کیست ما را از تو خیر اندیش تر؟
کاشکی می آمدی زین پیشتر
گر به این ویرانه آبادی دهی
در حقیقت داد استادی دهی
فکر ما تعمیر این بام و هواست
هر چه پیش آید جز این کار قضاست
تو طبیب حاذق و ما دردمند
ما در این پستی تو در جای بلند
شاد و شاداب باشی نازنین!