چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

مورچه ها

تا حالا با مورچه ها بازی کردید؟وقتی توی یه خط دارند راه میرن...میخواستم بگم که من این کاررا زیاد میکردم...حیاط خونه مادر بزرگ ظهر های گرم و داغ تابستون اصفهان...وقتی سینه کِش دیوار سایه میفتاد من که عاشق بازی کردن با مورچه ها بودم از اون پله سنگی پایین میومدم و دنبالشون میگشتم....توی جنگهای قبیله ایشون بین قبیله زرد و سیاه همیشه واسم سوال بود که سر چی دعوا میکنن...و دلم همیشه برای مورچه سیاه ها که معمولا بازنده بودند میسوخت...یادمه مورچه های زخمی و کشته رو مورچه های سالم حمل میکردند.... راستی اون روزها روزهای جنگ بود...ء
همه این داستان یه طرف وقتی انگشتم میذاشتم وسط صفشون، مورچه ها برای بار اول راحت بهش اعتماد میکردن و ازش بالا و پایین میرفتن....ولی لحظه ای که خطایی ازانگشت من سر میزد نه اون مورچه ها که شاهد بودند،نه دور و بریاشون ،نه سر صف و نه ته صفشون دیگه به انگشت من اعتمادی نداشتن....سخت ترین راهها رو میرفتن ولی انگشت من نه!!!ء
امروز داشتم فکر میکردم آیا مورچه ها با اون مغز میکروسکپیشون کار درستی میکنند یا ما آدمها...که ده بار از یه نفر،یه کار،یا یه برخورد له و لورده میشیم بازم امبد داریم که شاید این دفعه گلستان بشه!!!!البته ما اشرف مخلوقات هستیم و ده بار که کمِ ،صد
بار هم اگه از یه داستان بخوریم، باز هم باید به دنبال حرف و نقد و توضیح و توجیهش باشیم ....آدمیزادیم دیگه،مورچه که نیستیم

هیچ نظری موجود نیست: