جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

خاطرات

ذهنم بازیگوشی میکند ... رهایش میکنم .... بر پوسته خاطراتم دستی‌ میکشم....تنم میسوزد.... هنوز زخمی عمیق بر دل و جانم هست.... زیر چکمه‌های عشق له شدن را اینبار چشیدم
ورق میزنم خاطراتم را، هنوز هم لحظه های شیرینی به یادم هست که مرهمی باشد و حرمت آن همه دوست داشتن کمک می‌کند مرا بسیار....قرن‌ها ولی دورِ دور است شیرینی ها، تلخی‌ها و سوختن‌ها رهایم نمیکند.... باز هم ورق میزنم، میسوزم
آیا اینبار هم آزاده دیگری زیر چکمه‌های تو به مسلخ عشق میرود؟؟ نمیدانم
نه‌، به دنبالت نمیگردد چشمانم، پوزخند نزن...رها رها رها.... دلم میخواهد زودتر از یادم برود آنچه با دلم کردم
...
شانه‌ ای، همراه و همدلی داشتن این روز‌ها دعای خیر مادرم است برای من

۲ نظر:

Cakeway گفت...

liked

Amir SE گفت...

دگر آن سينه ي پر مهر آن سد سكندر نيست
كه سر بروي آن بگذاري و درد درون گويي