جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

کوتاه

از بس که نوشتم و پاک کردم خسته ام
دخترک بهت زده چمباتمه زده و با سلول های خاکستری خود بی رحمانه می جنگد
...
نمی دانم کابوس اعدام ها را در ذهنم نقاشی می کشم یا دیوار سردی که بشود بر آن تکیه کنم
خسته و دیوانه ام از فضای ادم کشی
بوی خرداد می اید
ولی با چه شوقی ان همه تلخی را فرو دهم؟
جشن بگیرم یا عزا داری کنم؟
چطور رای مان را دزدیدند و خط بطلان بر وجودمان کشیدند؟
چطور خنده هایمان را اتش گشودند و عزادارمان کردند؟
ما تا کجای دنیا این بار تلخ و سیاه را با بغض های فرو خورده با خود می کشیم؟؟
من دچار این بحرانم
ولی اینقدر درد هست که من در بین این همه درد بی دردم
نمی توانم به فکر کاری باشم...چرا که نمی دانم جنسش باید خنده و شادی باشد یا روز شمار از دست دادن  هایمان
یا نگاهمان به فردا...فردایی پر سوال و بی جواب با همراهانی بهتر از آب روان
چرا ها و سوالها  دیوانه ام می کند
لب می گزم
نمی دانم شور دارم یا غمگینم
فریاد می کشم بر سر خودم
لامصب برای خودت یک خط بنویس که چه حالی
................
در نقطه چینها گم می شوم

هیچ نظری موجود نیست: