پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

تحمل

یادم نیست کلاغهای خونمون صبحهای پاییز قارقار میکردند یا تابستون...ء
و نمیدونم حجم تحمل سردی و تنهایی میتونه چقدر باشه....ء
فقط امروز میدونم جایی در کشمکشِ بین قارقار کلاغ ها ،حجم تنهایی سکوتم، پرده گلبهیِ اتاقم، و دلگرفتگی عمیقم تا بی نهایت نبودن ها گم شدم
رفتم تا اونجا که همه بودنها به اندازه خط افق نازک میشود
بی عدالتی را دیدم، ظلم را فریاد کشیدم، حجم عمیق تنهایی را در عمق آشنا ترین نگاهها و عزیزانه ترین اسمها فریاد کشیدم، عشق را بوییدم، سهراب را به پاکی شعر خانه دوستش کجاست به آغوش گرفتم و بر شانه های نازکش همه تنهاییم را به اشک و شمع آتش زدم و او با شعله آتشش در این سرما سیگاری روشن کرد و برف میبارید...،
در همان خط باریک افق بر گیسوان فروغ بوسه زدم که زنانه زیست و همیشه زنانه ها را من به یاد او زمزمه کرده ام...،
و دیگر هیچ
...

۵ نظر:

Amir SE گفت...

تمامی اندامت در افکارم می خرامد
چشمانت در نظرم
همچنان پر فروغ میدرخشد
صدای دلنشینت دیگر نامم را نمی خواند
دستان پر مهرت را
به روی شانه نمی بینم
تار مویی از گیسوان پریشانت
در دفتر خاطرات بی پایانم
قلبم را به درد می آورد.
اشگ چشمانم بی حاصل
فرو می ریزد
در تخت بی خوابم دریاچه ای جاریست
نظاره کن
هنوز قلبت را از غرور نشوئیده؟

Amir SE گفت...

تنها نیازم ، فردی است

که با او ، درباره تو سخن گویم

اما تو

تنها کسی هستی که می توانم

با او سخن بگویم

بد به دام افتاده ام؟

ناشناس گفت...

آدم ها را باید رها کرد که بروند عاشقی کنند. باید طلبکارشان نشد، درس ها را گرفت و دل داد به رقص زندگی...آدم ها را باید با دل نگه داشت نه با دست همانطور که باید با دل رها کرد نه با دست!

گریزپا گفت...

دوست ناشناسم خیلی زیبا برایم نوشتی...ای کاش اسمتُ برام میزاشتی...عزیز منم همیشه به همه این حرفهاباور داشتم.... دل من جای امنی برای کسی که دوستش دارم ولی درش باز است، هر که را خوش نیامد میتونه بره...حتی اگه دل من را هم با خودش ببره

ناشناس گفت...

من قربون دلت برم بزار ناشناس باشم
یه خانم مثل خودت که دوستت داره