سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

باران

شلال باران بر پنجره میکوبد ... بر پوسته عشقی که مدتها در دل پرورانده ام مینگرم...لمسش میکنم...میبویمش... چه قدر غریبه است... روبرمیگردانم تا آرام گیرد کودک درونم ... دلم اما این بار از رفتن و نماندنش پر اضطراب و خالی نیست... گویی مرا هراسی ازدوباره گشتن و تنها ماندن نیست... دلم گرم است...وجودم پر شده... چه حس بودنی... چه عشقی ...چه حس ماندنی... دیگر نه تو و نه هیچ طوفانی مرا نمیتواند به دست تنهایی بسپارد... آرام، تا که دلت نشکند ولی تو را به دست باد میسپارم

۱ نظر:

K1 گفت...

صحبت از پچ پچ ترسایی در ظلمت نیست
صحبت از روز است و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی كه در آن اشیای بیهوده میسوزند

و زمینی كه از کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور.....